جمعه حدود ساعت ده شب بعد از ورزش، پیاده داشتم به سمت خانه قدم میزدم که اتفاق جالبی رخ داد. حقیقتش این ایام بهونههای زیادی برای نوشتن داشتم اما شاید سر شلوغی و از همه مهمتر تنبلی باعث شده بود که چند ماه از نوشتن در اینجا فاصله بگیرم. ماجرای جمعه شب اما حس قدرتمند نوشتن رو در من بیدار کرد تا بیام و حکایت ماجرایی که اتفاق افتاد رو بنویسم.
کل ماجرا شاید توی حدود ۲۰ دقیقه و خیلی سریع اتفاق افتاد. کنار خیابون در حال راه رفتن بودم که چشمم افتاد به یک ایستگاه اتوبوس که حدود ۵۰ قدم جلوتر بود. اطراف این ایستگاه یه فضای باز وسیع بود که به جز خیابونی که از کنار ایستگاه رد میشد تا شاید ۳۰۰-۴۰۰ متر هیچ چیز دیگهای به جز چند اصله درخت وجود نداشت. جلوی ایستگاه یه پژو قدیمی وایساده بود و در سمت شاگرد نیمه باز بود. راننده داخل ماشین نشسته بود و داشت با صدای بلند به سمت ایستگاه چیزهایی میگفت. با توجه به فاصلهای که داشتم صدا واضح نبود. چند قدم که جلوتر اومدم چشمم افتاد به یه دختر تقریبا میشه گفت نوجوون که نه داخل ایستگاه، بلکه پشت ایستگاه ایستاده بود و مشخص بود داشت تلاش میکرد فاصلهاش رو با اون ماشین و رانندهاش حفظ کنه. من درون خودم همیشه در حال تلاش برای آنالیز کردن موقعیت و شرایط و افراد هستم. (تلاش میکنم از واژه قضاوت استفاده نکنم) و هر طور که به قضیه نگاه کردم، برداشت دیگهای به جز مزاحمت به ذهنم نرسید. دخترخانم پوشش متعارفی داشت و به سنش میخورد ۱۷-۱۸ سالش باشه. خیلی سریع و بدون معطلی تصمیمم رو گرفتم و مسیرم رو تغییر دادم به شکلی که از بین ماشین و اون خانوم عبور کنم. وقتی دقیقا به نقطه بینشون رسیدم، رو کردم به دختر خانم و پرسیدم: «آقا مزاحمتون شدن؟»
ناراحتی توی چهرهاش کاملا مشهود بود. دخترک مصمم سرش رو به نشونه نفی تکون داد و من هم بی هیچ حرف اضافهای سرم رو پایین انداختم و به مسیرم ادامه دادم. چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که احساس کردم تن صدای اون مرد داخل ماشین بلند و بلندتر شد و کم کم رنگ فریاد به خودش گرفت. ایستادم و سرم رو برگردوندم. یه جوون حدود ۲۷-۲۸ ساله گولاخ با قیافه لاتی از ماشین پیاده شد و شروع کرد به فریاد زدن و داد و بیداد که به زن من چی گفتی و با چه حقی با زن من صحبت کردی؟
اون اطراف تا شاید صدها متر هیچ احدالناسی وجود نداشت و فقط ما سه نفر بودیم و جالب این بود که حتی خیابون هم خلوت شده بود. برای چند ثانیه به این فکر کردم که اگر اوضاع خوب پیش نره، چه اتفاقاتی ممکنه رخ بده. از اونجایی که مطمئن بودم کار اشتباهی انجام ندادم و با آگاهی به تمام ریسکهای موجود چند قدم رفتم جلو و با لحن مصمم و قاطع جواب طرف رو دادم.
«من از خانم پرسیدم که آقا مزاحم شما شده یا نه؟»
طرف انگار که بهش توهین شده باشه با لحن به مراتب بدتر گفت:
«به تو چه ربطی داره؟ به چه حقی این سوال رو پرسیدی؟ اصلا چرا با زن من حرف زدی؟»
در حالی که به شکلی کاملا طلبکارانه داشت این جملات رو میگفت فاز حمله گرفت و خیز محکمی برداشت و با مشتهای گره کرده چند قدم از ماشین دور شد و به سمت من اومد. هر لحظه منتظر بودم که بهم حمله کنه و تمام ناراحتیهای اون روزش رو با چند تا مشت و لگد حواله من کنه. ته دلم دعا میکردم که توی جیبش یا داخل ماشینش چاقو یا قمه نباشه و ماجرا تبدیل به یه تراژدی نشه.
با لحن محکم و مصمم گفتم: «چه ربطی به من داره؟! تو باید از من تشکر کنی! فرض کن تو این جا نبودی و یه نفر دیگه مزاحم زنت شده بود! اونوقت بازم همین حرفو میزدی؟ این کار اسمش غیرت نشون دادنه!»
سرمای هوا و خشم باعث شده بود بدنم شروع به لرزیدن کنه اما تلاش میکردم بازتاب این لرزه رو توی لحنم بروز ندم.
مردک همچنان با همون لحن طلبکارانه داد و بیداد میکرد.
«غیرت! تو غیرت میدونی چیه؟ واسه چی با زن من حرف زدی؟ راتو بکش برو گورت و گم کن»
با پوزخند گفتم: «من که داشتم میرفتم تو از ماشینت پیاده شدی و با پررویی داد و بیداد میکنی. از جای دیگه ناراحتی چرا سر من خالی میکنی؟»
دیالوگهای بعدی طرف یادم نیست اما قصد کوتاه آمدن نداشت و از طرفی با این پررویی طرف من نمیخواستم کوتاه بیام. گوشیم رو از جیبم درآوردم و گفتم اگر مشکلی داری زنگ بزنم پلیس؟
بازم با پر رویی گفت: «آره بزن، ببینیم کی مزاحمه!»
بدون هیچ حرف اضافهای شماره گرفتم و ماجرا رو شرح دادم. دستپاچگی رو تو قیافه طرف دیدم. برگشت به سمت ماشینش و رفت سوار بشه. ناخودآگاه فریاد کشیدم «کجا داری میری وایسا پلیس بیاد.» انقدر بلند این جمله رو گفتم که طرف دوباره با آرایش تهاجمی به سمتم هجوم آورد و فریاد زد که «صدات رو روی من بالا نبر.» این دفعه قشنگ فیس تو فیس و آماده حمله بود. صدامو پایین آوردم گفتم: «صبر کن، مگه نگفتی من مزاحم زنت شدم.»
پسر رفت به سمت دخترک که همچنان پشت ایستگاه ایستاده بود. چند کلمهای با هم حرف زدن. بعد برگشت و از داخل ماشینش پاکت سیگار و فندکش رو برداشت و یک سیگار روشن کرد و اومد نزدیک. نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یکهو از اون اژدهای غران تبدیل شد به موش. با صدایی بغض کرده و لرزان گفت: «این وضعیت زندگی منه، زنم که ولم کرد رفت!»
من برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم، دخترک هنوز همونجا بود. داشتم تلاش میکردم بفهمم وسط چه ماجرایی هستم اما مغزم یاری نمیکرد. پسرک دوباره رفت و چند کلمهای با دختر حرف زد. دخترک انگار پشت ایستگاه محدوده امنش بود و از اونجا تکون نمیخورد. دوباره برگشت و با همان لحن موش مانندش گفت: «گفتن چقدر طول میکشه بیان؟»
این جمله رو گفت و چند قدم عقب عقب به سمت ماشینش رفت. چند لحظه مکث کرد و گفت «لطفا چیزی نگو به پلیس» و نشست و گازش رو گرفت و رفت. به محض رفتن ماشین سرم رو چرخوندم به سمت دخترک اما از اثری ازش نبود. چپ و راست و نگاه کردم. انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
رفتن پسر برایم عجیب نبود اما ناپدید شدن دخترک بدجوری آزارم میداد. محال بود سوار ماشین شده باشه. اطراف رو تا جایی که چشم کار میکرد پاییدم و بله موفق شدم دخترک رو پیدا کنم. در دوردستها بود. داشت به سرعت نور دور میشد. گویی داشت از چیزی فرار میکرد...
- ۳ نظر
- ۲۵ آذر ۰۴ ، ۰۷:۱۸