مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

حدود سه سال پیش بود که به دلیل فشار مالی مجبور شدم برم دنبال یه کار ثابت و پس از جست‌و‌جوی فراوان موفق شدم در یک داروخانه شبانه روزی مشغول به کار بشم. این دوره جزو پرماجراترین و شاید سخت‌ترین دوره‌های زندگیم بود و همین که بیشتر از شش ماه نتونستم در اون کار دووم بیارم مؤید این موضوع هستش. از این بازه شش ماهه حکایت‌های زیادی دارم که بعضی قابل تعریف کردن هستش و بعضی هم نه. اما دوست دارم خاطرات قابل بیان رو مکتوب کنم که به دست فراموشی سپرده نشه. القصه یکی از ماجراها رو می‌نویسم تا فرصتی باشه برای نوشتن حکایت‌های بعدی.

داروخانه سه شیفت داشت که بین کارکنان به شکل چرخشی تقسیم می‌شد و محبوب‌ترین شیفت هم شیفت صبح بود یعنی از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر که خلوت‌ترین شیفت به حساب میومد. شیفت عصر از ۴ بعد از ظهر تا ۱۲ شب که chaos مطلق به حساب میومد و همه از این شیفت فراری بودن. و در نهایت شیفت شب که بی‌دردسرترین و راحت‌ترین شیفت بود اما چون از ۱۲ شب تا ۸ صبح بود طرفدار کمی داشت. من شیفت عصر و شیفت شب رو خیلی بیشتر از شیفت صبح دوست داشتم. شیفت عصر به خاطر شلوغی و هرج‌و‌مرج کارش خیلی سخت بود و همش به دوندگی می‌گذشت اما نکته مثبتی که داشت این بود که انقدر سرگرم کار می‌شدی که گذر زمان رو حس نمی‌کردی و زمان شیفت خیلی سریع‌تر به پایان می‌رسید. برعکس شیفت صبح که انگار زمان روی دور کند طی می‌شد! شیفت شب اما هر دو عنصر رو داشت، هم خلوت بود و هم گذر زمان زیاد حس نمی‌شد.

یه شب خیلی سرد پاییزی حدود ساعت ۳ صبح بود که یه خانم جوان ماشین پرایدش رو جلوی داروخونه پارک کرد و با توجه به بسته بودن درب داروخونه از پنجره کوچیکی که رو به بیرون باز بود نسخه‌اش رو تحویل داد. هوای داخل داروخونه گرم بود اما اون پنجره کوچیک مثل وقتی که درب فریزر یخچال باز باشه سرمای بیرون رو به محیط داخل داروخونه پمپاژ می‌کرد. تو شیفت‌های دیگه معمولا بین ۸ تا ۱۵ نفر پرسنل داخل داروخانه و انبارها کار می‌کردن اما شیفت شب فقط ۳ نفر پرسنل داشت که نیاز بود همون سه نفر کارهای مختلف از جمله تحویل، ثبت،‌ جمع‌آوری نسخه و کارهای مربوط به صندوق رو انجام بدن و به همین دلیل انجام فرایند تحویل نسخه تا تحویل دارو در شیفت شب معمولا طولانی‌تر از شیفت‌های دیگه بود.

خلاصه این‌که مدتی گذشت تا داروهای این خانم جمع شد و ثبت شد. داروهایی که داخل نسخه بود همه از دسته داروهای آرامبخش بودن. از جمله ویال تری‌فلوئوپرازین و یک سرم که نشون دهنده حال بد بیمار بود. وقتی داروها آماده شد از پنجره خانم رو صدا کردم ولی اون خانم اونجا نبود! چپ و راست رو نگاه کردم ولی انگار اون خانم رفته بود. چشمم به ماشینش افتاد که همون جا کنار خیابان پارک بود. خیلی عجیب بود که اون خانم چرا ناپدید شد. ناگهان فکری از خاطرم عبور کرد. سرم رو از پنجره بیرون بردم و دیدم که خانم با صورت روی پیاده روی سنگی و سرد افتاده و از هوش رفته...
سریع با همکارم کرکره برقی داروخانه رو بالا بردیم و رفتم بالای سرش. من خیلی روی موضوع محرم و نامحرم و رعایت مسائل مربوطه حساسم ولی تو اون وضعیت و با توجه به این که هیچ خانمی اون اطراف نبود چاره‌ای جز کمک بهش نداشتم. اول از همه دستم رو گذاشتم زیر سرش و صورتش رو از روی زمین جدا کردم. کاملا بی‌هوش بود. همکارم که خیلی ترسیده بود یک قدم عقب‌تر بود و جلو نمیومد. چند بار صداش کردیم و تلاش کردیم به هوش بیاریمش. بعد شاید حدود یک دقیقه چشماش رو باز کرد و با ایما و اشاره به ما فهموند که نمیتونه نفس بکشه و نفسش بند اومده. درست هم می‌گفت واقعا نمی‌تونست نفس بکشه و داشت خفه می‌شد. همکارم پیشنهاد خطرناکی داد. گفت که بهش اسپری سالبوتامول بدیم. اسپری سالبوتامول یه اسپری برای بیمارانی هستش که آسم و تنگی نفس دارن و با تحریک و شوک به دیواره‌های داخلی ریه قدرت تنفس رو بالا می‌بره. خطرناک بودن این پیشنهاد از این جهت هست که در دنیا هیچکس به جز یک پزشک حق تجویز دارو نداره و تازه اون هم با دانستن سوابق بیمار و اطلاع از داروهایی که بیمار در حال مصرفش هست. و این احتمال وجود داره که یه تجویز ساده موجب تداخل یا حساسیت یا بدتر شدن حال بیمار بشه و بسته به شرایط، جان مصرف کننده دارو رو به خطر بندازه.

با علم به خطرناک بودن این کار اما به خاطر نجات اون خانم که داشت خفه می‌شد این کار رو انجام دادم و با یک دست دهانش رو باز کردم و با دست دیگه یک پاف اسپری داخل دهانش زدم. اسپری در لحظه اثر کرد و خانم با چند سرفه شدید مجدد تونست نفس بکشه. نفسش که برگشت تازه یکم به خودم اومدم و دیدم که لباس‌های خانم اصلا مناسب اون هوای سرد نیست، معلوم بود که با عجله از خونه بیرون اومده. یه تاپ پوشیده بود و یک مانتو جلو باز. سعی کرده بود حجابش رو با شالش درست کنه و با افتادن شالش و کنار رفتن مانتو وضعیت نامناسبی در معرض دید بود و چند نفر آقا و یک خانم مسن از کمی دورتر مشغول تماشا بودند. از اون خانم که مشغول تماشا بود عاجزانه درخواست کردم که بیاد جلو و کمک کنه اما با تکون دادن سرش از این قضیه امتناع کرد. عجیب بود که هیچ کس برای کمک جلو نمیومد. خودم چون با عجله‌ای بیرون اومده بودم فقط یه پیراهن تنم بود و فرصت پوشیدن کاپشن نداشتم و هوا هم به قدری سرد بود که نمیتونستم از لرزیدن و بهم خوردن شدید دندون‌هام جلوگیری کنم. بعد از بهبود تنفس خانم اولین کاری که به ذهنم رسید انجام بدم این بود که از روی زمین بلندش کنم چون زمین وحشتناک سرد بود و این بنده خدا هم لباس هاش خیلی کم بود. بلندش کردم و تا جایی که ممکنه بود لباس های خودش رو صاف و مرتب کردم و شالش روی سر و بالا تنه‌اش که برهنه شده بود کشیدم و تو همون حالتِ نشسته، به خودم تکیه دادم و نگهش داشتم تا مجدد روی زمین نیوفته. خانم انقدر بی‌حال بود که دست‌هاش رو نمیتونست بلند کنه و حتی نمیتونست سرش رو صاف نگه‌داره.

چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت تا این که آمبولانس از راه رسید و تکنسین‌های اورژانس اومدن بالای سرش و گذاشتنش روی تخت و بردنش داخل ماشین. من هر چیزی رو که اتفاق افتاده بود به تکنسین اورژانس توضیح دادم. تکنسین به محض شنیدن ماجرای اسپری گفت که کار واقعا خطرناکی کردین اما خداروشکر تونستین بهش کمک کنین. داروهای آرامبخش داخل نسخه رو از ما گرفت و آمپول آرامبخش رو به سرم تزریق کرد و سرم رو به خانم وصل کرد. تکنسین بهم گفت که از روی داروها و حالتی که داره احتمال میده که یه شوک شدید عصبی ناشی از شنیدن خبر بد یا دیدن یه چیز ناراحت کننده برای خانم پیش اومده باشه و رفت بالا سرش و مشغول حرف زدن شد.

بهش گفت تو حالت خیلی بده و تنها کاری که الان باید بکنی گریه کردنه. خانم که مثل شوکه شده ها روی تخت بهت زده به تکنسین خیره شده بود سرش رو به نشانه امتناع تکون داد. تکنسین گفت من حالت رو درک می‌کنم الان فقط باید گریه کنی تا این بغضی که داره خفه‌ات می‌کنه برطرف بشه و حالت بهتر بشه و مدام این درخواست رو تکرار می‌کرد. من بیرون از آمبولانس ایستاده بودم و این صحنه رو نگاه می‌کردم و سرمای هوا رو از یاد برده بودم. تکنسین برگشت و بهم گفت هوا خیلی سرده یا بیا داخل در رو ببند یا برو داخل داروخانه. من درب آمبولانس رو بستم و هنوز یکی دو قدمی از ماشین دور نشده بودم که صدای زار زدن خانم از داخل ماشین به گوشم رسید. انگار که یه بغض خیلی سنگین ترکیده بود و خانم به شکل عجیبی زار زار گریه می‌کرد. انقدر گریه‌هاش شدید بود که حال من هم منقلب شد. چند دقیقه بعد آمبولانس رفت و دیگه هیچ خبری از اون خانم نشد.

پ.ن: ماشین اون خانم تا چند ساعت بعد اونجا موند و دم صبح دیدیم یه آقایی اومد سوارش بشه. همکارم سریع رفت و وسایل جا مونده خانم رو بهش داد و اون آقا هم سوار ماشین شد و رفت. از همکارم پرسیدم، یعنی اون آقا هیچ سوالی در مورد دیشب نکرد؟ هیچ سراغی نگرفت که چی شده؟ همکارم به علامت نفی، سرش رو تکون داد و گفت که نه انگار که اصلا براش اهمیتی نداشت.
با دیدن اون آقا ذهن قضاوت‌کارِ من به شکل خودکار جواب بعضی از سوال‌ها رو تولید کرد، هر چند سوال‌های زیادی بی‌جواب باقی موند.

  • Mahdi

وقتی سه سالم بود مدام از مادرم می‌‌خواستم که برام یه عروسک بخره. این درخواست من اصلا به مذاق پدر و مادرم خوش نمیومد و این که یه پسر بچه با عروسک بازی کنه رو یه نکته بسیار منفی تو تربیت فرزند قلم‌داد می‌کردن و همیشه باهاش مخالف بودن و من به جز تفنگ و هواپیما و شمشیر، اسباب‌بازی دیگه‌ای نداشتم. هیچوقت یادم نمیره، یه روز خنک تابستونی تو خونه مادربزرگم مشغول بازی و خرابکاری بودم که یکهو توی آشپزخونه بین یخچال و گاز، چشمم به یه چیز شگفت‌انگیز افتاد. یه موش پلاستیکی بامزه و کوچولو. دستای کوچیکم نمی‌تونست اون عروسک کوچولو رو از اون فضای تنگ بیرون بیاره، با هر وسیله‌ای که می‌شد تلاش کردم بیارمش بیرون، اما نشد. دست آخر رفتم و از مادربزرگم کمک خواستم و به کمک مادربزرگ عزیزم (روحش شاد) تونستم برای اولین بار یه حس عجیب و غریب رو تجربه کنم. من یه پسر بچه‌ی سه و خورده‌ای ساله بودم و شاید درک درستی از واژه احساسات نداشتم اما همین الان که دارم این متن رو می‌نویستم به جرعت میگم که اون احساسی که به اون تیکه عروسک پلاستیکی داشتم شاید یکی از منحصربه‌فردترین احساساتی بوده که در تمام عمرم تجربه کرده بودم. یه احساس Pure که آمیزه‌ای بود از عشق یه والد به فرزندش و حس یه دوست نسبت به صمیمی‌ترین رفیقش. من اون عروسک پلاستیکی رو در آغوش کشیدم و به فرزندی قبول کردم و اسمش رو گذاشتم «رضا آشتیانی»!
نسبت به این نام‌گذاری که چرا باید این اسم و فامیل رو انتخاب کرده باشم و اصلا چرا باید بچه‌ام فامیلش با من فرق داشته باشه هیچ ذهنیتی ندارم :) رضا کوچولو شب ها کنارم می‌خوابید و هر جا که می‌رفتم کنارم بود. این رابطه صمیمی به قدری عمیق بود که پدر و مادرم هم جرعت نکردن ما رو از هم جدا کنن و به این که من یه عروسک (با ظاهر نه خیلی دخترونه) داشته باشم، رضایت دادن. هیچوقت نفهمیدم اون عروسک مال کی بود و از کجا اومد اما با اومدنش بخش بزرگی از خلاهای عاطفی من رو توی اون دوران پر کرد. اون عروسک تا وقتی که دچار پوسیدگی شد و عمرش تموم شد همیشه کنارم بود.
همه این خاطرات رو مرور کردم که بگم گاهی ما مردها هم ممکنه خیلی احساساتی باشیم و برخلاف انتظارات جامعه از یه مرد که تصویر یه موجود خشن و بی‌احساس رو دوست داره، شاید قلبی به نازکی لایه یخ تازه منجمد شده‌ی روی دریاچه رو داشته باشیم.

از این نگم که من از دیدن فیلم‌های احساسی تو جمع متنفرم چون برای گریه نکردن مجبور به کنترل کردن خودم و قورت دادن بغضم میشم و این مسئله خیلی برام اذیت کنندس و برعکس وقتی موقع فیلم دیدن تنها باشم به راحتی می‌تونم با یه تنلگر ایموشنال کوچیک بشینم و زار زار گریه کنم!

  • ۷ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۴ ، ۰۴:۰۲
  • Mahdi

ساعاتی از نیمه شب گذشته بود و من تنهایی توی خونه مشغول انجام دادن کارهام بودم که یکهو درد شدیدی تمام قفسه سینه‌ام رو درنوردید. درد انقدر شدید بود که ناخودآگاه از خودم پرسیدم: «آیا وقت رفتن رسیده؟» و داشتم به این فکر می‌کردم اگه برام اتفاقی بیوفته، چقدر زمان می‌بره تا بقیه متوجه بشن؟ درد که شدید‌تر شد با خودم فکر کردم که باید برم دکتر؟ زنگ بزنم به اورژانس؟ زنگ بزنم به خونواده و نگرانشون کنم؟ تو همین فکر‌ها بودم که تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم. خیلی سخت بود که خودم رو قانع کنم که هنوز وقت بیشتری دارم و این پایان ماجرا نیست! اصلا من برای چی به این دنیا اومدم؟ قرار نبود کار مهمی انجام بدم؟ همین؟‌ 
خیلی قبل‌ترها وقتی با خدای خودم خلوت کرده بودم ازش خواستم که من رو عاقبت به خیر کنه و اگر قراره انتهای مسیر برام کار سخت‌تر بشه و راه اشتباهی رو برم و به خودم و دیگران آسیب برسونم، همونجا قبل از اینکه پرونده‌ام رو سیاه و سنگین کنم، خودش پرونده رو برام ببنده! همین فکر بهم آرامش عجیبی داد و دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم. و خوب می‌دونستم که اون خواب می‌تونه برای من یه حسن ختام باشه. عجیب بود که اصلا نمی‌ترسیدم.

  • ۵ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۰۵
  • Mahdi

چند سالی میشه که دیگه بهانه‌ای برای فوتبال دیدن ندارم. این حرف رو کسی می‌زنه که در سال‌های دور بخش عمده‌ای از وقت ارزشمندش رو برای دیدن فوتبال هدر داده و بخشی از ذهنش رو به تسخیر اطلاعات بیهوده فوتبالی در آورده بوده.
همه چیز از جایی شروع شد که احساس کردم که شوی بی‌پایان فوتبال یه سیرک بی‌انتها برای اتلاف وقته و این سیرک هیچوقت به قسمت آخرش نمی‌رسه و یک چرخه بی‌پایان ابدی رو طی می‌کنه. به اعتقاد من هر چیزی که بی‌انتها باشه و پایانی نداشته باشه، دیر یا زود معنای خودش رو از دست می‌ده و این فناپذیر بودنه که به همه چیز معنا میده. 
تو سال‌های اخیر تنها مسابقاتی که دنبال کردم مسابقات تیم ملی بوده و فارغ از اون نهایتا فینال جام جهانی رو نگاه کردم و بقیه مسابقات حتی فینال‌های دیگه، کوچک‌ترین جذابیتی برام نداشتن.

امسال اما داستان کمی برام فرق می‌کرد و بعد از رفتن مهدی به اینتر و زیر ذره‌بین قرار گرفتنش دچار یه اشتیاق عجیب برای دنبال کردن بازی‌های اینترناتزیوناله شدم. تیمی که همیشه ازش منتفر بودم. 
از اعماق قلبم دوست داشتم موفقیت مهدی رو ببینم و ازش انگیزه و امید بگیرم. کار به جایی رسید که مرورگر گوشیم متوجه این اشتیاق شد و فید کرومم پر شد از مطالب و نقد‌هایی که در مورد مهدی می‌نوشتن. تمام اون نقد‌های غیر منصفانه و تمام اون کامنت‌های سرشار از نفرت که قطعا اگر یه روز من در مظانشون قرار می‌گرفتم، مثل یه فلز نرم چکش‌خوار، خیلی زود کمر خم می‌کردم و ناامید می‌شدم.

خلاصه این که گوگل همراهی می‌کرد و چند ساعت قبل از شروع هر بازی یه نوتیف می‌فرستاد که اینتر بازی داره و منم مشتاقانه بیشتر بازی‌های این فصل اینتر منفور رو دیدم. البته اینتر منفور بعد از مهدی دیگه برام نفرت انگیز نبود و چون موفقیت این تیم با موفقیت مهدی گره خورده بود، بعد از سال‌ها تنها تیمی بود که از صمیم قلب طرفداریش رو می‌کردم.
هر بار که مهدی فیکس می‌شد یا هر بار که دقایق آخر به زمین می‌رفت برای موفقیتش دعا می‌کردم و با هر بار صاحب توپ شدنش نیم خیز می‌شدم و با هر بار خراب شدن موقعیت‌هاش از ته قلب آه می‌کشیدم. راستش دیدن موفقیت مهدی، حال من رو خوب می‌کرد و بهم انگیزه می‌داد. شاید این چیزی بود که فوتبال دیدن رو برای من معنادار می‌کرد و به زندگی روزمره‌ام انگیزه مثبت تزریق می‌کرد.
مهدی این فصل به معنای واقعی کلمه بدشانس بود. مصدوم شد،‌ به تیرک زد، قیچی برگردونش خراب شد، دروازه بان حریف سیو استثنائی کرد، پای مدافعا بیش از حد معمول کش اومد و هزار تا اما و اگر دیگه که باعث شد تیغ تیز منتقدا و هیترها لحظه به لحظه تیزتر و برنده‌تر بشه؛ راستش رو بگم من هم تا حد زیادی ازش قطع امید کردم و حتی توی دلم می‌گفتم ایکاش تو بازی مهم نیمه نهایی بهش بازی ندن که خدایی نکرده وضعش بدتر از اینی که هست نشه.
اما این پایان ماجرا نبود و مهدی قصه ما ناامید نشد. مهدی نشون داد که تا آخرین لحظه باید تلاش کرد و بقیه چیزها رو سپرد دست خدا. دست خدا به همراهت مهدی جان...

  • ۶ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۴:۵۷
  • Mahdi

از دیشب که پنل کنترل کاربری بیان برای چند ساعت از دسترس خارج شد. تک تک به هر کدوم از وبلاگ‌های بیانی که آدرسشون توی ذهنم مونده بود، سر زدم. عجیب بود که بعضی از وبلاگ‌ها در دسترس بودن و بعضی‌های دیگه نه. تقریبا دندون امید رو کندم و انداختم دور. چون مدت‌هاست که منتظرم بیان برای همیشه خاموش بشه. رفتم و قیمت چند تا سایت هاست رو چک کردم و برنامه ریزی کردم برای راه انداختن یه سایت وردپرسی که اونجا بنویسم. برای ماها که دوران نوجونیمون توی عصر وبلاگ نویسی گذشته، نوشتن توی یه وبلاگ سوت و کور، همیشه آخرین سنگره. ولی بعدش به این فکر کردم که اگه وبلاگ وردپرسی بزنم همون چهارتا دوست بیانی که میان و مطالب رو می‌خونن رو هم دیگه نخواهم داشت و مجبورم فقط برای خودم بنویسم. آیا ارزشش رو داره؟ برم روی یه کاغذ پاره یادداشت‌هام رو بنویسم شاید بهتر باشه. امروز کلا تو همین فکر‌ها بودم که دیدم بیان در کمال ناباوری به عرصه وجود برگشت. ای کاش بیان تعطیل نشه و ای کاش آخرین سنگر امثال من از بین نره، چون هیچ پلتفرم دیگه‌ای نمی‌تونه ما رو به آرامش برسونه. 

  • Mahdi

دو سال پیش برای اولین بار و به نیت خرید کولر گازی عازم بانه شدم. تنها سفر کردن لذت دو چندانی برای من داره و خب این سفر هم از این قاعده مستثنی نبود. در ابتدا اصلا قرار نبود خودم برای خرید به بانه برم ولی با توجه به این که فروشنده برای ارسال هر کولر گازی مبلغ ۲ میلیون تومن درخواست کرد و من هم قصد داشتم دو تا کولر بخرم احساس کردم اگر خودم تا بانه برم و کولرها رو بیارم منطقی‌تره. حقیقتش کمی هم حوصله‌ام سر رفته بود و سفر لازم بودم. 
القصه این که سر صلات ظهر رسیدم بانه و خیلی رندوم رفتم داخل اولین مسجدی که به چشمم خورد. در همون بدو ورود احساس کردم یه چیزی درست نیست. سیستم مسجد خیلی متفاوت‌تر از اون چیزی بود که من تا حالا تو هر مسجدی دیده بودم. اومدم برم دستشویی که دیدم هیچکدوم از دستشویی‌ها پنجره ندارن و همونجا قید دستشویی رفتن رو زدم. اومدم برم وضو بگیرم دیدم سیستم وضو خونه هم اصلا نرمال نیست و یه حالتی داره انگار می‌خوای پشت فرمون بشینی. یه صندلی سنگی بزرگ دقیقا رو به روی شیر آب بود و اصلا نمیشد سر پا از شیر آب استفاده کرد. اونجا بود که تازه دوهزاریم افتاد که من وارد مسجد یه مذهب دیگه شدم. چون  هیچ شناخت و ذهنیتی از اون مسجد و قوانینش نداشتم تصمیم گرفتم بیام بیرون و شرایط رو ارزیابی کنم و خدایی نکرده دچار اشتباه یا خطایی نشم که موجب ناراحتی و اذیت اهالی اونجا بشم. خلاصه به سرعت فلنگ رو بستم و از مسجد اومدم بیرون. موقع خروج یه نگاه به سر در مسجد انداختم و چشمم به این عبارت منور شد:‌ «مسجد حضرت عمر!!» خلاصه اینکه اول از همه زنگ زدم به پدرم و ازش در مورد شرایط موجود استفتاء کردم. پدرم که سابقه مراودت و مسافرت به مناطق کرد نشین رو داشت گفت که هیچ نکته خاصی نداره و عزیزان اهل تسنن از این که بری و اونجا نماز بخونی ناراحت نمیشن و خیلی طبیعیه.
با خودم گفتم اشکال نداره، شهر به این بزرگی، میگردم و یه مسجد شیعه مسلک پیدا می‌کنم و اونجا با خیال راحت نمازم رو می‌خونم. اما چشمتون روز بد نبینه که تو کل منطقه، حتی یه مسجد غیر سنی وجود نداشت. آخر سر رفتم یه مسجد دیگه که به نام حضرت ابراهیم علیه السلام مزین بود و نمازم رو اونجا خوندم. اولش کمی استرس داشتم که دوستان سنی بهشون برنخوره اما وقتی دیدم که کسی کاری به کارم نداره خیالم راحت شد. 

یک نکته که در مجموع این سفر برام روشن شد و خیلی هم جالب بود این که دوستان اهل تسنن تو معامله کردن و رعایت انصاف خیلی خیلی از ما شیعه‌ها جلوتر هستن و گوی سبقت رو از ما ربودن. دمشون گرم.

پ.ن۱: از عجایب این سفر این بود که رفقای کُرد، دو تا کولر گازی موتور بزرگ رو با پنل و تمام مشتقات، داخل ۲۰۶  هاچ بک جا کردن که من حیرت زده و انگشت به دهان موندم از این حرکت. حتی پلیس هم با دیدن این صحنه من رو توی ایست و بازرسی متوقف کرد با این ذهنیت که شوتی و قاچاق‌بر هستم.
پ.ن۲: اگر قصد سفر به شهر مرزی و خرید اجناس خارجی رو دارید. من به جای بانه، بندرهای دیلم و گناوه رو پیشنهاد می‌کنم.

  • ۲ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۱
  • Mahdi

از آخرین پستم حدود سه ماه می‌گذره و تو این مدت بارها و بارها اومدم که بنویسم و سوژه هم برای نوشتن زیاد داشتم اما دستم به نوشتن نمی‌رفت و هر بار بعد از نوشتن چند کلمه بی‌خیال می‌شدم و از وبلاگم خارج می‌شدم. الان اومدم یه پست خیلی کوتاه بزارم که صرفا این روند ننوشتنم متوقف بشه و بتونم دوباره شروع کنم.

حالا می‌خوام موضوع جالبی که تو این چند روز اخیر کشف کردم رو بهتون بگم. من از جمله آدمایی هستم که با شیر گاو مشکل دارم و نوشیدن شیر گاو به شدت اذیتم می‌کنه. شاید چند وقت یکبار که هوس شیر خوردن می‌کردم یه لیوان شیر گرم می‌خوردم و هر بار هم بعد از چند دقیقه که دچار دل درد شدید می‌شدم خودم رو لعنت می‌کردم. (شیر سرد که اگر می‌خوردم حسابم با کرام الکاتبین بود.)

کشف جدیدم دقیقا در همین مورده و این که یه محصول جدید وارد بازار شده که مشکل من رو به صورت کامل حل کرده و من نه تنها به راحتی شیر می‌خورم بلکه شیر سرد! هم می‌تونم بخورم یعنی شیری که مستقیم از یخچال بیرون اومده باشه!!!

داستان چیه؟ این که شرکت‌های لبنیات فروش یک فرایند پاستوریزاسیون جدید رو آغاز کردن به نام ESL که سوپر پاستوریزاسیون هم بهش میگن و مخفف اکستندد شلو لایف هستش و شیر رو در دمای خیلی بالا به مدت خیلی کوتاه پاستوریزه می‌کنن که هم مواد مفید شیر سالم می‌مونه و هم عمر طولانی تری در یخچال داره و دیرتر خراب میشه. 

خلاصه که این شیر با بقیه شیرها فرق می‌کنه و من که اصلا نمی‌تونستم شیر بخورم با این محصول جدید هیچ حساسیتی به شیر ندارم.

شما هم اگر خودتون این مشکل رو دارید یا کسی رو می‌شناسید که این مشکل رو داره حتما این محصول رو بهش معرفی کنید تا تست کنه و نتیجه رو اطلاع بدید.

  • ۵ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۳۴
  • Mahdi
آخرین نظرات