مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

اگر از اول شیوه پاکدامنی در پیش گرفتی و پاک زندگی کردی ولی الان برای ازدواجت به مشکل خوردی و مورد مناسب پیدا نمی‌کنی و یا مورد مناسبی تو رو پیدا نمی‌کنه بدون که مشکل از تو نیست...

این آیه رو روزی چند بار تو ذهنت مرور کن: 
 

الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ ﴿۲۶﴾


زنان خبیث و ناپاک از آن مردان خبیث و ناپاکند! و مردان ناپاک نیز تعلق به زنان ناپاک دارند؛ و زنان پاک از آن مردان پاک و مردان پاک از آن زنان پاکند! - نور ۲۶

پس خیلی نگران نباش و بیشتر بگرد و یا صبر کن تا پیدات کنن. امثال تو در این روزگار عجیب و غریب خیلی کم هستن و زمان می‌بره تا همدیگه رو پیدا کنن!

  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ مهر ۰۳ ، ۰۶:۲۱
  • Mahdi

یه روز عصر وقتی خیلی کلافه و بی‌حوصله بودم و کاری برای انجام نداشتم به صورت کاملا خودجوش یه کاغذ سفید A4 و یک خودکار آبی رنگ برداشتم و شروع کردم به نوشتن یک نامه کاغذی دست نویس، خطاب به کسی که اصلا نمی‌شناختمش. قبل از شروع نوشتن، مدام به این فکر می‌کردم که چی باید بنویسم و یا این که نوشتن یک نامه بدون خط خوردگی چقدر می‌تونه سخت باشه و داشتم به این فکر می‌کردم که نامه‌ای که می‌خوام بنویسم چند بار خط خوردگی خواهد داشت و با اون خط خوردگی‌ها ممکنه چقدر زشت به نظر برسه. همه این افکار دقیقا در لحظه‌ای که منحصر به فرد و جادویی به کل محو شد. و آن لحظه زمانی بود که نوک خودکار با کاغذ تماس پیدا کرد. و من نوشتم و نوشتم و نوشتم. از خودم، از احساسم از افکارم و هر چیزی که تراوش می‌کرد و تموم نمی‌شد. به خودم اومدم و دیدم انقدر هوا تاریک شده که دیگه نمی‌تونم کلماتی که روی کاغذ می‌نویسم رو بخونم. بلند شدم و رفتم روی میز ناهارخوری کنار پنجره نشستم. اونجا روشن ترین جای خونه دم غروب بود. تقریبا یک ساعت طول کشید و پشت کاغذ هم پر شد. وقتی دیگه جایی برای نوشتن نبود به پشتی صندلی تکیه دادم و به انبوه کلماتی خیره شدم که روی کاغذ پاشیده شده بودن. باورم نمیشد بتونم اون همه بنویسم. جالب اینجاست که دو صفحه پر با خط ریز هیچ خط خوردگی نداشت. دستم بدجوری درد می‌کرد اما قلبم سبک شده بود. خیلی احساس خوبی داشتم. نامه رو تا کردم و داخل یک پاکت سفید رنگ گذاشتم و درش رو با چسب خود پاکت بستم. اون نامه چند روزیه داخل داشبورد ماشینم جا خوش کرده و نیت کردم که به صورت تصادفی بدمش به یه نفر دیگه. خوش به حال کسی که بعد این همه سال یه نامه کاغذی دریافت می‌کنه. ایکاش من هم چنین شانسی داشتم و کسی برام نامه می‌نوشت...

  • ۲۸ مهر ۰۳ ، ۲۳:۴۸
  • Mahdi

من اوقات قابل توجهی از عمرم رو پای برخی علایق ناسالمم هدر دادم و الان که به قبل نگاه می‌کنم از این بابت پشیمونم. یکی از این علایق ویدیوگیم‌ها بودن. تقریبا مدتیه که آرشیو گیم‌هام رو پاک کردم و از همه مهم‌تر «استیم» و تمام گیم‌هاش رو برای همیشه از روی سیستمم حذف کردم. گیم جدای از جذابیت‌هایی که از لحاظ سرگرمی برام داشت، یک حواس‌پرتی لذت بخش بود. هر بار که حالم بد بود و یا فشاری بهم وارد می‌شد و این فشار غیر قابل تحمل می‌شد به ویدیوگیم پناه می‌بردم و این کاری بود که حواسم رو از همه چیز پرت می‌کرد و باعث می‌شد گذر زمان رو احساس نکنم. این دقیقا همون کاریه که مواد مخدر با یه آدم رنج کشیده می‌کنه. حواس پرتی و دور شدن از واقعیت‌های تلخ.

این مدل عادت‌ها و یا به عبارت شاید بدتر اعتیادها تو شبکه‌های اجتماعی هم هست. ویدیو گیم اگر به کنسول یا پی‌سی نیاز داشته باشه اما شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های جدید با گوشی و در هر لحظه‌ای قابل دسترسیه. خیلیا حتی داخل دستشویی و حموم هم نمی‌تونن گوشی رو از خودشون دور کنن. شاید مقایسه درستی نباشه اما به نظرم اگر ویدیوگیم رو به قلیان تشبیه کنیم، شبکه‌های اجتماعی مثل سیگار می‌مونن. قلیان برای استعمال شرایط سخت‌تری داره اما سیگار همه جا در دسترسه و عموما افراد سیگاری اصلا متوجه حجم دخانیاتی که مصرف می‌کنن نیستن.

قطعا بین شبکه‌های اجتماعی از همه بدتر اینستاگرام هستش. ترکیب الگوریتم و ویدیوهای کوتاه یک دقیقه‌ای و ترشح پیوسته دوپامین می‌تونه جدا از آسیب‌های فرهنگی و ذهنی بلای بزرگ‌تری سر مخاطبش بیاره. این که اون رو تبدیل به موجود بی‌مصرف، بی اختیار و مسخ شده کنه و تمام ساعت‌های آزاد روزانه که بهترین زمان برای پیشرفت و توسعه فردیه رو ازش بگیره و در نهایت یه مغز خسته و افسرده تحویل بده. قبل‌ترها برای دریافت دوپامین و حس خوب باید ۲۰۰ صفحه کتاب می‌خوندی یا یه فیلم دو ساعته می‌دیدی اما اینستاگرام این دوپامین رو در دوزهای کوچک تر و پیوسته به شما تزریق می‌کنه. اونم دقیقا به شکلی که به این نوع مصرف اعتیاد پیدا کنید. بدتر از همه اینه که بعد از عادت به این سبک دیگه از هیچ چیز دیگه‌ای نمیشه لذت برد. دیگه نمیشه وقت بزاری و کتاب بخونی،‌ فیلم دیدن برات بی‌معنی میشه و خیلی از عادت‌های نرمال و لذت بخش برای همیشه مفهومشون رو از دست میدن.

من حدود ۶ سال پیش این خطر رو احساس کردم و اینستا رو کنار گذاشتم. اطرافیانم رو هم تا جایی که تونستم تشویق کردم که این کار رو بکنن. کاری که اخیرا با ویدیو گیم کردم و ایکاش این مورد رو هم زودتر اقدام می‌کردم. این مدل عادت‌ها فقط مختص به نرم افزارهای سرگرمی محور نیستن و حتی من کسی رو سراغ داشتم که به اپ «دیوار» اعتیاد پیدا کرده بود و بخش عمده‌ای از زمان روزش رو به این برنامه اختصاص داده بود.

چه خوبه که چند وقت یکبار بشینیم و کنتور بندازیم که ظرف زمانمون چه سوراخی داره و اون سوراخ و یا سوراخ‌ها رو ترمیم کنیم و به جاش وقت‌های باقی مونده رو به توسعه خودمون اختصاص بدیم.

  • Mahdi

امروز سر ظهر دوستم تماس گرفت و پرسید که کجایی؟ آب دستته بزار زمین و بیا «ایتا» یه جلسه مهم با یکی از مسئولاش دارم. کمی از جزئیات جلسه پرسیدم و اینکه چرا و با چه کسی قرار داره و حرکت کردم. وارد پارک علم و فناوری شدم و رسیدم به ساختمونی که ایتا توش بود. جالبه که بدونید «ایتا» و «باسلام» جفتشون داخل یه ساختمونن و باسلام طبقه اوله و ایتا طبقه دوم. اولین بار بود که مقر ایتا رو از نزدیک می‌دیدم و انصافا دفتر به‌روز و شیکی بود. جلسه حدود یک‌ساعتی طول کشید و ادامه‌اش موکول شد به روز چهارشنبه.

بعد از جلسه به دوستم پیشنهاد دادم که ناهار بریم بیرون شهر و قرار شد که با ماشین من بریم. یه رستوران قدیمی تو فاصله تقریبا ۳۰ کیلومتری شهر هست که گه‌گاه با رفقا می‌ریم اونجا. من همیشه به نیت دیزی میرم اما تا بوی کباب به مشامم می‌خوره پاهام سست می‌شه و نظرم عوض می‌شه. خلاصه بعد از ناهار پیشنهاد دادم کمی دورتر بریم و پای یک قنات قدیمی که آب زلال و خنکی هم داره یکم استراحت کنیم. موقع برگشت قبل از سوار شدن به ماشین چشمم به اگزوز افتاد و احساس کردم سر جای خودش نیست. خم شدم و نگاهی به زیر ماشین انداختم. یکی از پایه‌های مخزن اگزوز کنده شده بود. موضوع مهمی به نظرم نیومد و اگر هم مهم بود بازم بیرون شهر، کاری از دستم بر نمیومد. خلاصه دم غروب راه افتادیم که برگردیم. بعد از طی کردن نصف راه و دقیقا وقتی که هوا دیگه داشت تاریک می‌شد یهو یه صدایی از ماشین بلند شد. تو آینه نگاه کردم و دیدم پشت ماشین ذر حال جرقه و اسپارکل زدنه و دوهزاریم افتاد که پایه دوم اگزوز هم نتونسته به تنهایی وزن اگزوز رو تحمل کنه و اگزوز افتاده و داره روی زمین کشیده میشه!
به اطراف نگاه کردم. دقیقا وسط نا کجا آباد بودیم. یادم افتاد کمی عقب‌تر یه پمپ بنزین رو رد کرده‌بودیم و به جز اون پمپ بنزین تمام مسیر بیابون برهوت بود. خلاصه گفتم میرم به سمت پمپ بنزین بلکه یه طنابی چیزی گیر بیارم که بتونم باهاش اگزوز رو ببندم. هوا هم تقریبا دیگه تاریک شده بود. حدود ۱۰۰ قدم که از ماشین دور شدم. چشمم افتاد به یه «کش باربند» درست و حسابی که کنار جاده افتاده بود. یک کش قطور محکم که روکش پارچه‌ای داشت و دو سرش هم قلاب فلزی محکمی وصل بود. خیلی عجیب بود که یه همچین چیزی اونجا کنار جاده افتاده باشه. تقریبا هر چیز دیگه ای به جز این پیدا می‌کردم به دردم نمی‌خورد. چون اگه طناب پلاستیکی بود حرارت اگزوز سریع ذوبش می‌کرد و پاره می‌شد. برگشتم به سمت ماشین و رفیقم هم مثل خودم از دیدن این طناب شگفت زده شد. خیلی سریع اگزوز رو سر جاش محکم کردیم و به مسیرمون ادامه دادیم. 

نمیدونم این ماجرا چه حکمتی پشتش بود ولی واقعا بعضی وقتا خدا یه جوری در حقت لطف می‌کنه که جدای از شگفت زده شدن شرمنده می‌شی و خجالت می‌کشی. 

  • Mahdi

تنها کسی که این سال‌های اخیر هیچوقت منو اذیت نکرد و همیشه خدا فقط و فقط همراهیم کرد کوسه عزیزم بود. درسته هزینه‌های مصرفی تقریبا بالایی داره ولی هیچوقت اذیتم نکرده تا حالا. توی سه سال حدود ۱۰۰ هزار کیلومتر رو باهاش طی کردم که واقعا عدد کمی نیست و بیشتر این مسافت توی جاده‌ها بوده اما هیچوقت توی راه نموندم حتی در بدترین شرایط. دو سه بار هم که در شرایط نزدیک به مرگ قرار گرفتم لطف خدا و همراهی کوسه بوده که جون سالم به در بردم. در آینده ماجرای عجیب‌ترینش که زنده بیرون اومدن ازش واقعا یک معجزه از طرف خدا بود رو حتما می‌نویسم. دلم نیومد یه پست نزارم و ازش تشکر نکنم. یه عذرخواهی هم بهش بدهکارم که چند ماه پیش به سرم زده بود تا بفروشمش ولی خیلی زود متوجه اشتباهم شدم و تصمیمم رو تغییر دادم. درسته ماشین‌ها حس ندارن اما اون لحظه که تصمیم به فروشش گرفته بودم واقعا عذاب وجدان داشتم و احساس می‌کردم بعد از این همه همراهی به خاطر این تصمیم از دستم ناراحت میشه. 


جناب کوسه در ساحل زیبای بندر امام حسن در جوار خلیج همیشه فارس
جناب کوسه در ساحل زیبای بندر امام حسن در جوار خلیج نیلگون همیشه فارس

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۲۸
  • Mahdi

پنج سال پیش بود که ماجرایی پیش آمد. ماجرایی انسان ساز برای من و تجربه‌ای که هیچ‌گاه مانندش را ندیده بودم و بعد از آن هم ندیدم. هنوز هم تاثیرات آن ماجرا در من زنده است. امروز،‌ همین یک ساعت پیش در یکی از پوشه‌های متروکه‌ی یکی از هاردهای اینترنالم به اسناد و مکتوبات آن ماجرا برخوردم. از آن‌جایی که اعتیاد به کالکت کردن دارم همان پنج سال پیش اسناد مربوطه را به شیوه‌ی انحصاری خودم مهر و موم کردم و تا به امروز به خودم جرأت نداده بودم به سراغش بروم. اما نمی‌دانم چه شد که بعد از پنج سال رفتم به سراغش. یک ساعت پیش بود که در سومین تلاش توانستم کفنش را باز کنم و بیرونش بکشم. زنده و تازه بود لامصب. انگاری که هنوز داشت نفس می‌کشید. یک ساعت طول کشید تا اسناد مربوط به یک دوره چهارماهه را تورق کردم. انگار یک نفر دیگر داشت این ماجرا را تجربه می‌کرد. منِ پنج سال پیش نبود. خیلی چیزها دستگیرم شد که آن موقع نمی‌فهمیدمشان. ته دلم خوشحال بودم که اسناد را معدوم نکردم و حالا منِ پنج سال بعد می‌توانست ازشان خیلی چیزها یادبگیرد. انقدر مرورش سخت بود که حالا بعد از دو روز نخوابیدن، باز هم نمی‌توانم بخوابم. زنده بودنش اذیتم می‌کند. انگاری نامیراست. ایکاش می‌شد کشتش. قتلی بس رضایت بخش که می‌ارزد به هر تاوانی. اگر هنوز داری این متن را ‌می‌خوانی و چیزی دستگیرت نشد طبیعی است. این متن را جوری ننوشته‌ام که بشود از آن چیزی فهمید اما شاید بشود با آن هم‌زاد پنداری کرد. پناه آوردم به نوشتن، چون تنها راه تخلیه است و می‌شود به سبک شدن بعدش امیدوار باشی. هم‌زمان قطعه «قطعا این آخرین خداحافظی است» از آلبوم «با عشق» اثر کریستینا گریمی در هدفونم پخش می‌شود. کسی که در ۲۲ سالگی در آغاز مسیر شهرتش به ضرب گلوله یکی از طرفدارنش کشته شد. دیدن و یا شنیدن آثارِ مردگان، آرامم می‌کند. به خاطر همین به دوران کلاسیک عشق می‌ورزم. با خودت می‌گویی این‌ها با این همه شهرت و ثروت و عظمت‌شان حتی تکه استخوانی در تابوت‌شان باقی نمانده! پس چرا باید غصه کش شد؟ می‌شود با یک «✋🏻خداحافظ» از زیر همه چیز قسر در رفت.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۲۹
  • Mahdi
آخرین نظرات