مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

مردک آدامس فروش!

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۵۵ ق.ظ

مردی میانسال با ظاهری معمولی از کنار خط‌کشی عابر پیاده عبور می‌کند و در خلاف جهت حرکت ماشین‌ها به طرف پل عابر پیاده می‌رود.

مرد از جهت راست به طرف مرکز پل حرکت می‌کند، به وسط پل که می‌رسد توقف می‌‌کند و به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند. می‌نشیند و شروع به پهن کردن بساطش (که آدامس است) می‌کند. در حین چیدن آدامس‌ها مردی مسن خودش را به دست فروش می‌رساند و در حالی‌که به خاطر بالا رفتن از پله ها نفس نفس می‌زند، می‌پرسد: «امروز خیلی دیر کردیا»

-         چی می‌خوای؟

-         آدامس. آدامس توت فرنگی.

-         بله، چند تا؟

-         دوتاش زیادیه، یک بسته برای امروز و فردا کافیه!

دست‌فروش علی‌رغم این که در بساطش انواع آدامس‌ها را دارد، یکی از زیپ‌های کوله‌اش را باز می‌کند و یک بسته آدامس خارج می‌کند و به مرد مسن می‌دهد. پیرمرد دستۀ اسکناس‌هایش را از جیبش در می‌آورد و تعدادی اسکناس به دست فروش می‌دهد و می‌گوید:

-         فکر ما پیرمردها رو هم بکن. دفعه بعد جایی بساط کن که پله برقیش کار بکنه.

دست فروش به نشانۀ تایید سری تکان می‌دهد.

مشتری‌های بعدی دو جوان هستند که هر دو یک طرح کاملا یکسان را در نقطه‌ای مشابه، روی گردنشان تتو کرده‌اند. یکی عقب‌تر می‌ایستد و دیگری که از لحاظ سنی بزرگ‌تر به نظر می‌رسد، جلو می‌آید.

-         آدامس نعنایی.

-         چند تا؟

جوان چند لحظه مکث می‌کند و پیشانی‌اش را می‌خاراند، گویی که چیزی را فراموش کرده باشد به رفیقش نگاه می‌کند و در نهایت با اشاره رفیقش موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و از داخل یکی از کانال‌های تلگرامی‌اش می‌خواند:

-         دوتاش زیادیه، یه بسته برای امروز و فردا کافیه!

سپس خنده کنان می‌گوید:

-         دو تاش کن حالا. دو نفریم، یه دونه به کجامون میرسه.

دست‌فروش از کوله‌اش دو بسته آدامس به جوان می‌دهد و تعدادی اسکناس دریافت می‌کند.

بعد از رفتن جوان‌ها یک خانم جوان با کلاسوری در دست، از راه می‌رسد.

-         آقا یه دونه از اون نعنا یخی‌ها لطفا.

مرد ظاهر دختر را برانداز می‌کند.

-         چند تا؟

-         وا، گفتم که یکی!

مرد یکی از آدامس‌های داخل بساطش را برمی‌دارد و به دختر می‌دهد.

مشتری بعدی یک پسرک 14 -15 ساله است.

-          آقا آدامس توت‌فرنگی دارید؟

دست فروش برای چند لحظه به پسرک خیره می‌شود. و سپس از بساطش به او یک بسته آدامس می‌دهد. پسرک آدامس را نمی‌گیرد.

-         نمی‌پرسی چند تا می‌خوام؟

فروشنده هم‌چنان خیره به پسرک نگاه می‌کند. پس از چند لحظه آدامس را می‌اندازد داخل بساط و می‌گوید:

-         برو بچه جون! مزاحم کاسبی ما نشو! غیر از اینا چیزی ندارم.

در همین حین یک مشتری میان‌سال و شیک‌پوش از راه می رسد و سه بسته از آدامس‌های داخل کوله را می‌خرد و می‌رود.

پسرک که با آمدن مشتری کمی عقب رفته بود، جلو می‌پرد و می‌گوید:

-         که نداری‌ها؟ پس چی بود اون؟

مرد آشفته می‌شود و نیم خیز روی زانویش بلند می‌شود:

-         تخم جن!‌ برو گمشو تا اون روی سگ منو ندیدی.

و دست می‌کند داخل جیبش و چاقوی ضامن دارش را بیرون می‌آورد و با تهدید به پسرک نشان می‌دهد. پسرک با دیدن این صحنه چند قدم عقب می رود. برای لحظاتی هر دو به چشمان یکدیگر خیره می‌مانند. سپس پسرک راهش را می‌کشد و می‌رود.

دست‌فروش رفتن پسرک را با چشمانش دنبال می‌کند.

با خروج پسرک از پل، همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد و دست‌فروش به مشتری‌هایش می‌رسد.

دو سه مشتری دیگر می‌آیند و بسته‌های آدامس را با قیمت‌های مختلف می‌خرند و می‌روند.

دست فروش که مدام اطراف خود را می‌پاید، ناگاه چشمش به یک لباس شخصی میوفتد که بیسیم در دست، از سمت راست پل هوایی پدیدار شده و به او نزدیک می‌شود. دست فروش سریع از جایش بلند می‌شود و بی‌اعتنا به بساطش زیپ کوله را بسته و آن‌را یک طرفه به روی کولش می‌اندازد و به سمت دیگر حرکت می‌کند. هنوز بیشتر از دو سه قدم برنداشته که یک پلیس از سمت دیگر پل هوایی پدیدار می‌شود.مامور پلیس دستش را نزدیک اسلحه‌اش گرفته و آماده بیرون کشیدن آن است.

دست‌فروش مستأصل می‌شود به خیابان و سیل عبوری ماشین‌ها نگاه می‌کند. چشمش به وانتی می‌افتد که در فاصله‌ای نزدیک در حال نزدیک شدن به پل عابر پیاده است. نگاهی به پلیس‌هایی که از دو طرف به او نزدیک می‌شوند می‌کند و کوله‌اش را از روی کولش پایین می‌آورد. مأمورها سرعتشان را بیشتر می‌کنند.

دست فروش با وسواس و دقت فراوان کوله را از بالای پل رها می‌کند. مأمورها سعی می‌کنند که ببینند کوله کجا افتاده ولی بیلبورد تبلیغاتی مانع دید‌ آن‌ها می‌شود.

دست فروش که حالا خیالش راحت شده، می‌نشیند و به دیوار پل تکیه می‌زند و لبخند زنان، یکی از بسته‌های آدامس داخل بساط را باز کرده و به دهان می‌گذارد. پلیس‌ها می‌رسند و با خشم مشغول دست‌بند زدن به او می‌شوند.

دست‌فروش در حالی‌که که با صورت روی زمین دراز کشیده و پوستش در حال لمس کفه فلزی و سرد پل‌هوایی است، نگاهش با نگاه پسرک گره می‌خورد که از کنار یک باجۀ تلفن‌عمومی به او خیره شده است.


پ.ن: این نوشته، چند سال پیش در قالب یک فیلم‌نامه کوتاه نوشته شده بود که پیرو پست قبل، با یک ویرایش مجدد، با فرمت داستانی بازنویسی شد.

نظرات (۲)

  • زری シ‌‌‌
  • آدامس فروش باوجدان 🗿

    پاسخ:
    نکته اصلی و صد البته متناقض داستان همین بود :)
  • سارا سماواتی منفرد
  • سلام

    جالب بود و خواندنی مثل اینکه داشتی فیلمش را می‌دیدی و حس تعلیقش ضربان قلبم را زیاد کرد 😍

    پاسخ:
    سلام
    لطف دارید،
    یه جوری تعریف کردید که خودم رفتم یه بار دیگه خوندمش 😅

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات