مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

که ایزد در بیابانت دهد باز

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۳۲ ب.ظ

امروز سر ظهر دوستم تماس گرفت و پرسید که کجایی؟ آب دستته بزار زمین و بیا «ایتا» یه جلسه مهم با یکی از مسئولاش دارم. کمی از جزئیات جلسه پرسیدم و اینکه چرا و با چه کسی قرار داره و حرکت کردم. وارد پارک علم و فناوری شدم و رسیدم به ساختمونی که ایتا توش بود. جالبه که بدونید «ایتا» و «باسلام» جفتشون داخل یه ساختمونن و باسلام طبقه اوله و ایتا طبقه دوم. اولین بار بود که مقر ایتا رو از نزدیک می‌دیدم و انصافا دفتر به‌روز و شیکی بود. جلسه حدود یک‌ساعتی طول کشید و ادامه‌اش موکول شد به روز چهارشنبه.

بعد از جلسه به دوستم پیشنهاد دادم که ناهار بریم بیرون شهر و قرار شد که با ماشین من بریم. یه رستوران قدیمی تو فاصله تقریبا ۳۰ کیلومتری شهر هست که گه‌گاه با رفقا می‌ریم اونجا. من همیشه به نیت دیزی میرم اما تا بوی کباب به مشامم می‌خوره پاهام سست می‌شه و نظرم عوض می‌شه. خلاصه بعد از ناهار پیشنهاد دادم کمی دورتر بریم و پای یک قنات قدیمی که آب زلال و خنکی هم داره یکم استراحت کنیم. موقع برگشت قبل از سوار شدن به ماشین چشمم به اگزوز افتاد و احساس کردم سر جای خودش نیست. خم شدم و نگاهی به زیر ماشین انداختم. یکی از پایه‌های مخزن اگزوز کنده شده بود. موضوع مهمی به نظرم نیومد و اگر هم مهم بود بازم بیرون شهر، کاری از دستم بر نمیومد. خلاصه دم غروب راه افتادیم که برگردیم. بعد از طی کردن نصف راه و دقیقا وقتی که هوا دیگه داشت تاریک می‌شد یهو یه صدایی از ماشین بلند شد. تو آینه نگاه کردم و دیدم پشت ماشین ذر حال جرقه و اسپارکل زدنه و دوهزاریم افتاد که پایه دوم اگزوز هم نتونسته به تنهایی وزن اگزوز رو تحمل کنه و اگزوز افتاده و داره روی زمین کشیده میشه!
به اطراف نگاه کردم. دقیقا وسط نا کجا آباد بودیم. یادم افتاد کمی عقب‌تر یه پمپ بنزین رو رد کرده‌بودیم و به جز اون پمپ بنزین تمام مسیر بیابون برهوت بود. خلاصه گفتم میرم به سمت پمپ بنزین بلکه یه طنابی چیزی گیر بیارم که بتونم باهاش اگزوز رو ببندم. هوا هم تقریبا دیگه تاریک شده بود. حدود ۱۰۰ قدم که از ماشین دور شدم. چشمم افتاد به یه «کش باربند» درست و حسابی که کنار جاده افتاده بود. یک کش قطور محکم که روکش پارچه‌ای داشت و دو سرش هم قلاب فلزی محکمی وصل بود. خیلی عجیب بود که یه همچین چیزی اونجا کنار جاده افتاده باشه. تقریبا هر چیز دیگه ای به جز این پیدا می‌کردم به دردم نمی‌خورد. چون اگه طناب پلاستیکی بود حرارت اگزوز سریع ذوبش می‌کرد و پاره می‌شد. برگشتم به سمت ماشین و رفیقم هم مثل خودم از دیدن این طناب شگفت زده شد. خیلی سریع اگزوز رو سر جاش محکم کردیم و به مسیرمون ادامه دادیم. 

نمیدونم این ماجرا چه حکمتی پشتش بود ولی واقعا بعضی وقتا خدا یه جوری در حقت لطف می‌کنه که جدای از شگفت زده شدن شرمنده می‌شی و خجالت می‌کشی. 

  • Mahdi

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات