مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

(این یادداشت در مقام اسپویل کردن داستان نیست.)

حدودا سه سال پیش بود که اسکوئید گیم بعد از انتشارش فضای مجازی رو به تسخیر خودش درآورد و رکوردهای عجیب و غریبی رو در صنعت سریال و VOD جابه‌جا کرد. تا مدت‌ها خیلی از بلاگرها و یوتیوبرها در موردش محتوا تولید می‌کردن و از المان‌ها و ایده‌های داخل سریال کپی‌برداری می‌کردن.

خوشبختانه موفقیت چشم‌گیر این سریال، سازندگانش رو هیجان زده و از خود بی‌خود نکرد و اون‌ها مثل عوامل خیلی از سریال‌های مشابه، عجله نکردن و برای تولید ادامه سریال به اندازه کافی حوصله به خرج دادن. همین شتابزده عمل نکردن امید یک ادامه موفق رو در دل مخاطبان سریال زنده نگه داشت و بعد از سه سال بالاخره فصل دوم منتشر شد و بازهم تونست موفقیت فصل گذشته رو تکرار کنه. 

اما چرا بازی مرکب تونست این قدر راحت تو دل مخاطبینش جا باز کنه؟ تو این پست می‌خوام به دلایلی که به موفقیت بازی مرکب کمک کرد و باعث شد راهش رو از بقیه سریال‌ها جدا کنه بپردازم.

۱. تضادها و تناقض‌ها: این سریال به معنای واقعی کلمه یه محصول پارادوکسیکال به حساب میاد و مهم‌ترین دلیل جذابیتش هم همین تناقض‌هاست. شما در استخوان بندی سریال با یک سری بازی ساده کودکانه مواجه هستید که واقعا ظاهر جذاب و کودکانه‌ای دارن اما پشت پرده این بازی‌ها جنگ بقاست و کوچکترین اشتباه بدترین مجازات رو در پی داره.

۲. شخصیت‌پردازی و سیر تطور: عمده‌ی فیلم و سریال‌هایی که هر روز می‌بینیم مملو از کارکترهایی هستن که در قالب یک تیپ ظاهر میشن و در تمام مدت همون تیپ باقی می‌مونن اما در بازی مرکب ما با کارکترهایی طرفیم که با یک تیپ معرفی می‌شن و در ادامه به یک شخصیت کامل بدل میشن و سیر تطور شخصیت و شخصیت پردازی به درستی در این سریال انجام شده.

۳. جزئیات پنهان و ایستر اگ‌ها: یکی از جذابیت‌های این سریال نکات پنهان و ریزی هستش که معمولا در نگاه اول پنهان هستن و با تماشای دوباره و سه باره میشه متوجهشون شد. این جزئیات به درستی و بعضا به دید بلند مدت به شکل خیلی حرفه‌ای در سریال پنهان شدن،‌ تازه جالب اینجاست که بعضی از این ایستر اگ‌ها با انتشار قسمت‌های جدید روشن میشن مثلا یک سری از نکات پنهان فصل یک بعد از دیدن فصل دوم یا سوم هویدا می‌شن. این در نوع خودش واقعا جذابه و کمتر سریالی چنین آپشنی داره و نشون دهنده نبوغ سازندگان سریال هستش.

۴. استفاده از هویت سنتی: یکی دیگه از نقاط قوت این سریال استفاده از فرهنگ و هویت سنتی هستش و این داده‌ها در قالبی مدرن در حال ارائه هستن. به عنوان مثال به موسیقی سریال توجه کنید که پایه‌ای کاملا سنتی و قدیمی داره اما در قالبی مدرن و جذاب ارائه شده.

۵. استفاده درست از رنگ‌ها: هویت بصری سریال اسکویید گیم واقعا جای صحبت نداره و شاید هر کسی که این سریال رو تماشا می‌کنه شاخص ترین چیزی که به چشمش میاد استفاده درست از رنگ‌هاست. رنگ‌های سریال در نهایت به تقویت خط داستانی و جدابیت بصری سریال کمک زیادی کردن که غیر قابل کتمان هستش.

شما چه نکات مثبتی توی این سریال دیدید و چرا این سریال رو دوست دارید؟ (البته اگه دوستش داشته باشید!) به نظرتون آیا این سریال در ادامه هم می‌تونه موفقیت‌های سابقش رو تکرار کنه یا نه؟

  • Mahdi

دو شب پیش جایی جلسه داشتم و حدود ساعت هشت شب کارم تموم شد. ماشین رو کمی دورتر پارک کرده بودم در مسیر رسیدن به ماشین از دور احساس کردم یه طرف ماشین خوابیده زمین و وقتی نزدیک شدم با یک لاستیک پنچر شده مواجه شدم. یه نگاه به شلوار سفید رنگم انداختم و یه نگاه به زمین بارون خورده و ماشین به شدت کثیفم و یک آه از ته دل کشیدم. زاپاس ماشین‌های هاچ‌بک زیر ماشین نصب میشن و باز و بسته کردنشون به نسبت بقیه ماشین‌ها (که خیلی راحت لاستیک رو از داخل صندوق درمیاری) واقعا دشوار و طاقت فرساست. برگشتم به محل جلسه و از یکی از دوستام خواستم که زاپاسش رو بهم بده اما خیلی زود متوجه شدم که سایز رینگ ماشین ایشون که ال نود بود به ماشین من نمی‌خوره. از بقیه افرادی که اونجا بودن سراغ زاپاس گرفتم که گفتن همشون رینگشون سایپایی هستش، اما یک نفر که ساینا داشت سایز رینگش ۱۴ بود. (سایناها بعضیا رینگ ۱۳ هستن و بعضیا ۱۴) ایشون هم یک آقا سید روحانی مهربان و دوست داشتنی بودن که سریع برای کمک کردن داوطلب شدن. وقتی رفتیم سراغ ماشینشون در لحظه‌ای که چشمم به زاپاسشون افتاد متوجه شدم زاپاسشون نو هستش و تا حالا استفاده نشده. خیلی خیلی شرمنده شدم، اما به روی خودم نیاوردم. هر چی با خودم کلنجار رفتم که نه بگم و درخواست کمکشون رو رد کنم اما از طرف دیگه چون ایشون رو توی اون هوای سرد از محل کارشون بیرون کشیده بودم و تا اونجا اومده بودن دلم نیومد چیزی بگم و با همراهی آقا سید رفتیم سراغ ماشین و من شروع کردم به جک زدن و باز کردن لاستیک خودم. بعد از در آوردن لاستیک خودم و تلاش برای جا زدن لاستیک زاپاس متوجه شدیم که زاپاس آقا سید رینگش ۱۳ هست. (بر خلاف تایرهای خودش که ۱۴ بودن) و جالب اینجا بود که خود ایشون از این تفاوت بی‌خبر بودن. ماجرا از این قرار بود که ایشون چند وقت پیش تو اهواز مهمون بودن که یه دزد صندوق عقب رو باز می‌کنه و لاستیک زاپاسشون رو می‌دزده و صاحب خونه هم میره یه زاپاس نو می‌خره و میندازه روی ماشین. (با رینگ اشتباه) خلاصه اینکه این قضیه کمی از شرمندگی من کم کرد و دست آخر با کمک سید زاپاس خودم رو بازکردیم و عوضش کردیم. نمی‌دونم چه حکمت عجیب و غریبی پشت پنچر شدن ماشین من بود که آقا سید دوست داشتنیِ قصهٔ ما متوجه اشتباه بودن سایز رینگ زاپاسش بشه! جالب‌ترش اینجا بود که یه پیچ کوچولو لاستیک من رو پنچر کرده بود، در حالی که لاستیک‌های تیوبلس اصلا نباید پنچر بشن و وقتی جسم تیزی واردشون میشه معمولا بادشون خالی نمی‌شه.

این ماجرا برای من چند تا جنبه اخلاقی داشت:

  1. اول این که تنبلی کردم و از انجام دادن یه کار سخت شونه خالی کردم. که طبیعتا باید بی‌چون و چرا انجامش می‌دادم. (منفی)
  2. دوم اینکه وقتی دیدم لاستیک سید نو هستش، نتونستم چیزی بگم و قضیه رو کنسل کنم. (منفی) از طرفی واقعا انتظار نو بودن زاپاس ایشون رو نداشتم چون معمولا زاپاس‌ها نو نیستن و اتفاقا درب و داغونن. 
  3. این‌که سید متوجه مشکل زاپاسش شد و اگر نمی‌فهمید ممکن بود بعدا توی شرایط خاص براش دردسر بشه. (مثبت)

این‌جا یا باید رای شماری کنم که اخلاقا 2-1 بازنده ام یا باید وزن دو طرف مثبت و منفی رو بسنجم که قطعا وزن سبب خیر شدن خیلی بیشتره. البته سبب خیر شدنِ ناخواسته شاید ارج و قربی نداشته باشه اما یک نکته مثبت داره و اون هم اینه که تصور کنم خدا من رو وسیله‌ای برای کار خیر قرار داده.

پ.ن بی‌ربط: به رسم هفته‌های اخیر دستم موقع عوض کردن تایر، دچار بریدگی شد. هفته پیش هم توی تاریکی دستم به لبه تیز یه در فلزی قدیمی کشیده شد و به شکل عمیقی بریده شد. دو هفته قبل هم که با گردو شکن دستم رو ترکونده بودم و خلاصه این سریال دردناک هنوز ادامه داره...

پ.ن برادرانه:‌ اگر گواهینامه دارید و تا حالا مجبور به تعویض لاستیک (به دست خودتون) نشدید حتما یکبار به صورت آزمایشی این کار رو در کنار یک فرد با تجربه انجام بدید چون اونقدری که به نظر می‌رسه آسون نیست.

  • Mahdi

امشب یه اتفاق بامزه افتاد. پدر و مادرم داشتن تلویزیون تماشا می‌کردن و شش دنگ حواسشون به سریالی بود که داشت پخش می‌شد و کمی اونورتر من داشتم تلاش می‌کردم با یک گردو شکن، یک گردوی سفت و بدقلق رو بشکنم. هر چقدر زور میزدم، گردو بیشتر مقاومت می‌کرد. من که دیگه خسته شده بودم چشمام رو بستم و با تمام وجود گردو شکن رو فشار دادم. گردو با یک صدای ناگهانی قروووچ شکست و من درد خیلی شدیدی رو در ناحیه پایینی انگشت اشاره‌ام احساس کردم. فکر کنم خودتون متوجه شدید که چه اتفاقی افتاده بود!

بله. یه بخشی از پوست و گوشت دست خودم رو لای گردو شکن، پرس کرده بودم. دستم رو بالا آوردم و به نقطه ای که به اندازه یک نخود، گوشت و پوست در هم مچاله شده بود خیره شدم! تصویر به غایت دلخراش بود اما خونی در کار نبود. یه نگاه به اطراف انداختم، کسی متوجه نشد چه اتفاقی افتاده :)‌ گلویی صاف کردم و با صدای بلند اعلام کردم که: فکر کنم دستم رو داغون کردم. مادرم در حالی که هنوز نصف حواسش به سریال بود برگشت و یه نیم نگاهی به دست من که بالا و روبه‌روی صورتم نگهش داشته بودم انداخت و دوباره برگشت به سمت تلویزیون. چند لحظه بعد انگار که تازه متوجه شده باشه برگشت و با لحن متعجبانه‌ای پرسید:
- این الان اینجوری شد؟
- آره داشتم تلاش می‌کردم این گردو رو بشکنم!
- پس چرا هیچ صدایی ازت درنیومد؟!
دقیقا همینجا بود که من شروع کردم به خندیدن. (من گاهی در واکنش به دردهای شدید شروع میکنیم به خندیدن، به این نوع خنده میگن خنده عصبی و یک نوع مکانسیم دفاعی به حساب میاد.)

و در ادامه انگار بدنم تازه یادش افتاده باشه که یک مایع به نام خون داخلش جریان داره و شروع کرد به خون‌ریزی!

نمی‌دونم دقت کردید یا نه اما هر زمانی که فشار رو بالا ببریم یا به هر دلیلی فشار روی ما افزایش پیدا کنه، تمرکز ما به شکل چشم گیری کاهش پیدا می‌کنه. در واقع ما به مرحله‌ای می‌رسیم که فقط می‌خوایم اون کار رو انجام بدیم و در اکثر مواقع دیگه به این فکر نمی‌کنیم که بهترین حالت انجام اون کار چی می‌تونه باشه! بزارید چند تا مثال بزنم:

  • جوونی رو فرض کنید که از محیط خونوادش خسته شده و داره اذیت می‌شه و فشار زیادی روشه، این جوون به این فکر می‌کنه که من باید ازدواج کنم و مستقل بشم! ازدواج کردن در این نقطه که فشار زیادی روی فرد قرار داره در واقع نقطه‌ایه که پایین‌ترین تمرکز رو در مورد این موضوع داره و (ممکنه!!) که اون فرد از چاله به یه سیاهچاله پرتاب بشه.
  • فردی رو در نظر بگیرید که طبق معمول هر روزش دیر خوابیده و صبح هم خواب مونده و حالا باید خودش رو در کوتاه ترین زمان ممکن به محل کارش برسونه، چون روز قبل به مدیرش تعهد داده که دیگه دیر نمیکنه! حالا تنها راه چاره‌اش چیه؟ فشار دادن و فلت کردن پدال گاز! و خب حدس بزنید چه اتفاقاتی ممکنه بیوفته؟!
  • فردی رو در نظر بگیرید که ترس شدیدی از تورم داره و استرس از دست رفتن ارزش سرمایه‌اش خواب شب رو از چشماش گرفته و در به در دنبال یه راه برای یه سرمایه گذاری سودآور می‌گرده تا با تبدیل آخرین سرمایه‌ باقی مونده‌اش، ارزش پولش رو حفظ کنه و تمام عقب افتادگی‌های اقتصادی زندگیش رو جبران کنه! 

همه این مثال‌ها (و مثال‌های دیگه‌ای که به ذهن شما هم ممکنه برسه) به احتمال زیاد یک نتیجه مشترک در پی خواهند داشت. یک فاجعه تمام عیار!!!

پس چقدر خوبه که اگر در موقعیت یا شرایطی بودیم که فشار زیادی رو به ما وارد می‌کرد، اول از همه تلاش کنیم که راهی برای مدیریت اون فشار و شرایط بحرانی پیدا کنیم و بعدش تصمیم‌های مهم بگیریم. چون تصمیم گرفتن تحت فشار، شرایط بدتر و فشار بیشتری برای ما به دنبال داره و در نتیجه بازهم تصمیم‌های بدتری از راه می‌رسن و یک زنجیره فشار و تصمیم بی‌پایان ایجاد میشه و ما رو به تباهی می‌کشه! پس مرحله اول رسیدن به آرامش و مرحله دوم گرفتن تصمیم و پیدا کردن راه‌حل!

  • Mahdi

(این یادداشت در مقام اسپویل کردن داستان نیست.)

سیلو تا به اینجای کار (S02E03) یک شاهکار تمام عیار است که تک تک سلول‌های مغز شما را به بازی می‌گیرد. نقطه قوت کار نوع روایت پیچیده، سینوسی و قطره‌چکانی آن است که ذهن شما را درگیر می‌کند و با پایان‌بندی‌های کلیف‌هنگر طورش، مخاطب را برای دیدن قسمت بعدی زجرکش می‌کند. تماشای سیلو تا به اینجا برای من دقیقا همان حس قدیمی و جذاب تماشای دو فصل ابتدایی سریال «لاست» را زنده کرد.

سیلو در مقام بیان تفاوت واقعیت (Fact) و حقیقت (Truth) قرار گرفته است. در سیلو ما شاهد مردمان یک دیستوپیا هستیم که نه تنها از بدو تولدشان بلکه حتی نسل‌های قبلی‌شان هم تمام درکشان از واقعیت، وابسته به یک صفحه‌ی نمایشگر است و تفسیر اینکه حقیقت و دروغ چیست یک امر کاملا شخصی قلمداد می‌شود. مخاطب هم به عنوان یک سوم شخص کاملا با این جریان همراه می‌شود و مختار است که با برداشت شخصی خودش این روایت را دنبال کند. و این دقیقا نقطه جذابیت این سریال است. شما هر بار با اطلاعاتی که دریافت می‌کنید در مقام تفسیر حقیقت برمیایید اما عجله نکنید زیرا سازندگان سریال در مسیر درک شما از واقعیت طعمه‌های بسیار زیادی قرار داده‌اند.

سیلو و دنیای داخل آن را می‌توان به وضع کنونی دنیای امروز تطبیق داد. دنیای امروز دقیقا دنیای سیلو است. برداشت هر فرد از واقعیت دقیقا پشت یک صفحه نمایشگر رقم می‌خورد و شما مختارید که آن را به عنوان یک واقعیت بپذیرید و یا آن را دروغ قلمداد کنید و این تفسیر می‌تواند سرنوشت شما را رقم بزند.

نقطه اوج سریال به زعم من در لحظات ابتدایی فصل دوم رقم می‌خورد. سازندگان سریال پتک واقعیت را برداشته و بر سر تفسیر شما از حقیقت می‌کوبند. فارغ از اینکه طرفدار حقیقت باشید و یا دروغ، این پتکِ گران، کوزه تصورات شما را کاملا درهم خواهد شکست.

برای ماهایی که سال‌هاست در خماری تماشای یک سریال خوب هستیم، سیلو یک فرصت مغتنم است که معلوم نیست چقدر دوام داشته باشد. تاریخ نشان‌داده که شروع خوب یک سریال به معنای خوب بودن تمام فصل‌های آن سریال نیست و سریال‌های انگشت شماری بودند که خوب شروع کردند و خوب هم به پایان رساندند. بیاید امیدوار باشیم، که جز امید و انتظار کاری ز دست ما برنمی‌آید. :)

پ.ن:
- من در ابتدا هیچ اطلاعات یا ذهنیتی از این سریال نداشتم و فقط به خاطر حضور بانو ربکا فرگوسن، استارت تماشای این سریال را زدم.
- اگر کار مهم‌تری برای انجام دادن دارید و قوای خودکنترلی‌تان ضعیف است، فعلا تماشای این سریال را شروع نکنید!
- اگر این سریال را تماشا کرده‌اید از اسپویل کردن داستان در کامنت‌ها خودداری کنید.

  • Mahdi

ازم پرسید: اگر خدایی که میگی اونقدر بزرگ و باعظمته، پس چه نیازی به نماز و روزه و عبادت تو داره؟
به فکر فرو رفتم؛ نگاهم به موبایلی که دستش بود افتاد.
بهش گفتم: تو اگه گوشیت رو بزنی به شارژ، جدای از این که خود گوشی شارژ میشه،‌ فایده‌ای هم برای شبکه برق داره؟! 
به فکر فرو رفت...

  • Mahdi

نمی‌دونم چرا حجم خاکی که وارد اتاق من میشه اینقدر زیاده، کیس کامپیوترم که خاک نگرفتنش برام خیلی مهمه رو هر شش ماه یکبار با کمک سشوار، خاک زدایی می‌کنم اما از تمیز کردن بقیه جاها مخصوصا نقاط کور عاجز موندم. خلاصه دو سه روز پیش دیگه نتونستم وضعیت موجود رو تحمل کنم و تصمیم گرفتم یه تغییر دکوراسیون اساسی به اتاقم بدم و در کنارش همه جا رو تمیزکاری کنم. از اون جایی که حجم کار خیلی بالا بود و منم هیچوقت بیش از حد توانم کاری رو انجام نمیدم، امروز سومین روزیه که هنوز در حال  تلاش برای به سرانجام رسوندن این تمیزکاری هستم. یکی از دلایل طولانی شدن پروسه، مرور هر چیزیه که از گوشه و کنار پیدا می‌کنم. به عنوان مثال تو این تمیزکاری، سه تا سررسید قدیمی پیدا کردم که داخلشون کلی نوشته‌های فراموش شده مدفون بود. با ذوق و شوق وقت گذاشتم و تمام یادداشت‌ها رو مرور کردم. 

با خوندن اولین سررسید یادم اومد، قبلا این عادت رو داشتم که هر اتفاق آنرمال روزمره رو در قالب یک داستان یا یادداشت خیلی مختصر می‌نوشتم و هدفم از ثبت کردن ماجراها این بود که بعدا از اون‌ها به عنوان سوژه استفاده کنم.
سررسید دوم مربوط بود به جزوه‌های ابتدای دوران دانشجوییم که خیلی با ذوق و شوق نوشته شده بودن و مرور مجددشون گوشه‌ای از اون شور و اشتیاق رو برام زنده کرد. جذاب‌ترین جزوه هم مربوط به کلاس موسیقی استاد پژمان خلیلی بود. این کلاس ساعت ۸ صبح یه ترم پاییزی در یک کلاس کوچیکِ بدون پنجره با تعداد دانشجوی متراکم برگزار می‌شد. پژمان سر ساعت هشت با یک اسپیکر خیلی بزرگ که داخل کارتن قرار داشت از راه می‌رسید و با شور و حرارت در مورد زیر و بم موسیقی و تاریخچه‌اش صحبت می‌کرد. سر این کلاس تمام سازها رو از پیکولو گرفته تا کنترباس شناختیم و آزمون بامزه‌ی آخر ترم هم همین بود که استاد برای هر نفر یک موسیقی سولو و یک موسیقی دوئت پخش می‌کرد و اون شخص باید تشخیص می‌داد که از چه سازهایی در نواختن اون موسیقی‌ها استفاده شده. تشخیص نوع ساز از روی جنس صدا واقعا سخت هستش و اکثر بچه‌ها نتونستن نمره‌ی خوبی از اون آزمون ساده به دست بیارن اما من در کمال ناباوری از اون کلاس نمره‌ی کامل گرفتم. منی که اصلا استعداد موسیقایی ندارم و چند ترم بعدتر از استرس شدیدی که برای ارائه نهایی سر کلاس مسعود سخاوت دوست داشتم، در نهایت از ارائه فرار کردم تا درسم حذف بشه و بالاجبار ترم آخر، مجدد درس رو اخذ کردم و پاسش کردم. اینم بگم که کلاس آقا مسعود در نوع خودش بی‌نظیر بود و جذاب‌ترین بخشش این بود که ایشون تموم مثال‌های درس رو با پیانویی که گوشه کلاس قرار داشت اجرا می‌کرد. فکرش رو بکنید یهو برای مثال شدت تعلیق موجود در موسیقی متن یه فیلم کلاسیک، درب پیانو رو باز کرد و خم شد داخلش و با کشیدن ناخن‌هاش روی سیم‌های داخل پیانو یه موسیقی دلهره آور عجیب و غریب رو اجرا کرد که مو رو به تن آدم سیخ می‌کرد. خلاصه کلام این‌که آقا مسعود در نوع خودش یه اعجوبه است.

سررسید سوم اما خیلی قدیمی‌تر بود و مربوط به مدرسه و دوران تحصیل تو مقطع راهنمایی بود. دیگه در این مورد صحبتی نمی‌کنم که یادداشتم طولانی‌تر از این نشه.

این دو سه روز یه کلی وسایل گمشده پیدا کردم که مدت‌ها بود از یافتنشون قطع امید کرده بودم و یه کلی هم وسایل به دردنخور رو راهی ضایعات کردم. تو هم اگر این متن رو می‌خونی و مدت‌هاست محل زندگیت رو شخم نزدی، آستینت رو بالا بزن و در کنار تمیزکاری خاطراتت رو مرور کن و اگر به مورد جالبی برخوردی در موردش بنویس.

  • Mahdi

مردی میانسال با ظاهری معمولی از کنار خط‌کشی عابر پیاده عبور می‌کند و در خلاف جهت حرکت ماشین‌ها به طرف پل عابر پیاده می‌رود.

مرد از جهت راست به طرف مرکز پل حرکت می‌کند، به وسط پل که می‌رسد توقف می‌‌کند و به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند. می‌نشیند و شروع به پهن کردن بساطش (که آدامس است) می‌کند. در حین چیدن آدامس‌ها مردی مسن خودش را به دست فروش می‌رساند و در حالی‌که به خاطر بالا رفتن از پله ها نفس نفس می‌زند، می‌پرسد: «امروز خیلی دیر کردیا»

-         چی می‌خوای؟

-         آدامس. آدامس توت فرنگی.

-         بله، چند تا؟

-         دوتاش زیادیه، یک بسته برای امروز و فردا کافیه!

دست‌فروش علی‌رغم این که در بساطش انواع آدامس‌ها را دارد، یکی از زیپ‌های کوله‌اش را باز می‌کند و یک بسته آدامس خارج می‌کند و به مرد مسن می‌دهد. پیرمرد دستۀ اسکناس‌هایش را از جیبش در می‌آورد و تعدادی اسکناس به دست فروش می‌دهد و می‌گوید:

-         فکر ما پیرمردها رو هم بکن. دفعه بعد جایی بساط کن که پله برقیش کار بکنه.

دست فروش به نشانۀ تایید سری تکان می‌دهد.

مشتری‌های بعدی دو جوان هستند که هر دو یک طرح کاملا یکسان را در نقطه‌ای مشابه، روی گردنشان تتو کرده‌اند. یکی عقب‌تر می‌ایستد و دیگری که از لحاظ سنی بزرگ‌تر به نظر می‌رسد، جلو می‌آید.

-         آدامس نعنایی.

-         چند تا؟

جوان چند لحظه مکث می‌کند و پیشانی‌اش را می‌خاراند، گویی که چیزی را فراموش کرده باشد به رفیقش نگاه می‌کند و در نهایت با اشاره رفیقش موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و از داخل یکی از کانال‌های تلگرامی‌اش می‌خواند:

-         دوتاش زیادیه، یه بسته برای امروز و فردا کافیه!

سپس خنده کنان می‌گوید:

-         دو تاش کن حالا. دو نفریم، یه دونه به کجامون میرسه.

دست‌فروش از کوله‌اش دو بسته آدامس به جوان می‌دهد و تعدادی اسکناس دریافت می‌کند.

بعد از رفتن جوان‌ها یک خانم جوان با کلاسوری در دست، از راه می‌رسد.

-         آقا یه دونه از اون نعنا یخی‌ها لطفا.

مرد ظاهر دختر را برانداز می‌کند.

-         چند تا؟

-         وا، گفتم که یکی!

مرد یکی از آدامس‌های داخل بساطش را برمی‌دارد و به دختر می‌دهد.

مشتری بعدی یک پسرک 14 -15 ساله است.

-          آقا آدامس توت‌فرنگی دارید؟

دست فروش برای چند لحظه به پسرک خیره می‌شود. و سپس از بساطش به او یک بسته آدامس می‌دهد. پسرک آدامس را نمی‌گیرد.

-         نمی‌پرسی چند تا می‌خوام؟

فروشنده هم‌چنان خیره به پسرک نگاه می‌کند. پس از چند لحظه آدامس را می‌اندازد داخل بساط و می‌گوید:

-         برو بچه جون! مزاحم کاسبی ما نشو! غیر از اینا چیزی ندارم.

در همین حین یک مشتری میان‌سال و شیک‌پوش از راه می رسد و سه بسته از آدامس‌های داخل کوله را می‌خرد و می‌رود.

پسرک که با آمدن مشتری کمی عقب رفته بود، جلو می‌پرد و می‌گوید:

-         که نداری‌ها؟ پس چی بود اون؟

مرد آشفته می‌شود و نیم خیز روی زانویش بلند می‌شود:

-         تخم جن!‌ برو گمشو تا اون روی سگ منو ندیدی.

و دست می‌کند داخل جیبش و چاقوی ضامن دارش را بیرون می‌آورد و با تهدید به پسرک نشان می‌دهد. پسرک با دیدن این صحنه چند قدم عقب می رود. برای لحظاتی هر دو به چشمان یکدیگر خیره می‌مانند. سپس پسرک راهش را می‌کشد و می‌رود.

دست‌فروش رفتن پسرک را با چشمانش دنبال می‌کند.

با خروج پسرک از پل، همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد و دست‌فروش به مشتری‌هایش می‌رسد.

دو سه مشتری دیگر می‌آیند و بسته‌های آدامس را با قیمت‌های مختلف می‌خرند و می‌روند.

دست فروش که مدام اطراف خود را می‌پاید، ناگاه چشمش به یک لباس شخصی میوفتد که بیسیم در دست، از سمت راست پل هوایی پدیدار شده و به او نزدیک می‌شود. دست فروش سریع از جایش بلند می‌شود و بی‌اعتنا به بساطش زیپ کوله را بسته و آن‌را یک طرفه به روی کولش می‌اندازد و به سمت دیگر حرکت می‌کند. هنوز بیشتر از دو سه قدم برنداشته که یک پلیس از سمت دیگر پل هوایی پدیدار می‌شود.مامور پلیس دستش را نزدیک اسلحه‌اش گرفته و آماده بیرون کشیدن آن است.

دست‌فروش مستأصل می‌شود به خیابان و سیل عبوری ماشین‌ها نگاه می‌کند. چشمش به وانتی می‌افتد که در فاصله‌ای نزدیک در حال نزدیک شدن به پل عابر پیاده است. نگاهی به پلیس‌هایی که از دو طرف به او نزدیک می‌شوند می‌کند و کوله‌اش را از روی کولش پایین می‌آورد. مأمورها سرعتشان را بیشتر می‌کنند.

دست فروش با وسواس و دقت فراوان کوله را از بالای پل رها می‌کند. مأمورها سعی می‌کنند که ببینند کوله کجا افتاده ولی بیلبورد تبلیغاتی مانع دید‌ آن‌ها می‌شود.

دست فروش که حالا خیالش راحت شده، می‌نشیند و به دیوار پل تکیه می‌زند و لبخند زنان، یکی از بسته‌های آدامس داخل بساط را باز کرده و به دهان می‌گذارد. پلیس‌ها می‌رسند و با خشم مشغول دست‌بند زدن به او می‌شوند.

دست‌فروش در حالی‌که که با صورت روی زمین دراز کشیده و پوستش در حال لمس کفه فلزی و سرد پل‌هوایی است، نگاهش با نگاه پسرک گره می‌خورد که از کنار یک باجۀ تلفن‌عمومی به او خیره شده است.


پ.ن: این نوشته، چند سال پیش در قالب یک فیلم‌نامه کوتاه نوشته شده بود که پیرو پست قبل، با یک ویرایش مجدد، با فرمت داستانی بازنویسی شد.

  • Mahdi
آخرین نظرات