- ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۷:۰۰
عارفی قصد تشرف به حج داشت.
فرزندش از او پرسید: به کجا میروی؟
عارف
گفت: به سوی خانه پروردگارم! فرزند، گمان کرد که هر کس خانه او را ببیند،
خود پروردگار را هم میبیند، لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: چرا مرا با
خود نمیبری؟
پدر گفت: تو صلاحیت این سفر را نداری. فرزند گریه کرد بالاخره پدر را راضی نمود.
چون
پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو محرم شده و حرکت کردند و وارد بیتالله
شدند. فرزند، مات و مبهوت همهجا را نگریست و پرسید: پروردگارم کجاست؟
پدر گفت: خداوند در آسمان است.
فرزند که این سخن را شنید، فریادی زد و و بیهوش شد و از دنیا رفت.
پدر متأثر شد و فریاد برآورد: پسرم چه شد؟ پسرم کجاست؟
از
زاویه خانه، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می خواستی و به آن
رسیدی، و او خود پروردگار را میطلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی
بالا نزد پروردگار است.
منبع: داستانهای کشف الاسرار
زنی پا به کافه بستنی فروشی می گذارد و فریاد میزند: « پاسکو آل!»
از آن جایی که ساعت پنج بعد از ظهرِ قبل از تعطیلی است، کافه پر از جمعیت است. حتی یک میز خالی پیدا نمیشود و مردم منتظرند کسی صورتحسابش را پرداخت و میزی را خالی کند.
ورود ناگهانی آن زن و فریاد «پاسکوآل» همه را کمی پریشان میکند. مردها به این طرف و آن طرف نگاه میکنند، انگار در جست و جوی مردی باشند که اسمش را با تمام حنجره در آنجا فریاد زدهاند:«پاسکو آل!»…
پاسکو آل شاید یکی از مردانی باشد که سر میزی نشسته است. مردها فکر میکنند حتما همان مردی است که چهرهاش سرخ شده و دارد بلند میشود.
وضعیت درست مثل وقتی است که در سینما، در وسط فیلم چراغهای سالن روشن میشود و روی پرده، نوشتهای ظاهر میگردد: «لطفا آقای … به در خروجی سینما رجوع کند.»
همه سر خود را بر میگردانند تا فلان آقا را ببینند که دارد از سالن خارج میشود، با چهرهای سرخ مثل یک فلفل قرمز و پریشان مثل گوسالهای که میرود تا سر از بدنش جدا کنند.
نیم دقیقهای از فریاد گذشته است و از پاسکو آل خبری نیست. او را مجسم میکنی که بیچاره در گوشهی کافه کز کرده است و سعی دارد جسم خود را تا حد نامرئی شدن کوچک کند. در همان حالی که چندین و چند جفت چشم روی چهرهی حاضران میچرخند تا درک کنند آن فریاد ناگهانی به چه کسی مربوط میشده است.
آنچه باعث شگفتی و حیرت است این است که زن به شخص خاصی نگاه نکرده بود. پیراهن گلدار بر تن دارد کیف و کفش هر دو سبز رنگ هستند و به نحو عجیبی به انتهای کافه خیره مانده است. انگار خود او هم واقعا نمی داند پاسکو آل چه کسی است. گویی صرفا تنبیهاش کردهاند و محکوم بوده است پا به مکانی عمومی بگذارد و اسم پاسکو آل را فریاد بزند. بی آن که انتظاری داشته باشد.
دقیقهی بعد از فریاد زن بسیار طولانی است. یکی از خانمهای میز مجاور ما که قاشق بستنیاش در هوا معلق مانده و چهرهاش کمی گلگون شده است، نگاهی به زن انداخت و دوباره به خوردن بستنی ادامه داد. زن دیگری که سر میز روبه روی او نشسته بود به نحوی موذیگرانه خندید.
فقط ما مردها در انتظار باقی مانده بودیم. برای لحظهای در آن کافه هیچ کس تکانی نخورد. گاه به نظر می رسید یک نفر دارد دیوانه میشود و میخواهد اسم آن پاسکو آل اسرار آمیز را فریاد بزند؛ اسم موجودی که گویی محو شده و به زمین فرو رفته است.
زن پس از مدتی که در انتظار جواب ماند، عقب گرد کرد و از کافه خارج شد، درست با همان حالت پریشان و مشوش که داخل شده بود. کافه به حال عادی خود برگشت، انگار هر مردی که سر جای خود نشسته بود خدا را شکر میکرد که در روز تولد پدر و مادرش به این فکر نیافتاده بودند اسمش را پاسکوآل بگذارند.
نوشتههای کرانه ای، (گابریل گارسیا مارکز)
حضرت موسی (علیه السلام)
بعد از آن که سی سال از زندگی خود را سپری کرد به واسطه قتلی ناخواسته از
دست فرعون فرار کرد تا خود را به شهر مدین، محل سکونت شعیب پیامبر رساند،
بعد از ملاقات با شعیب قرار شد هشت یا ده سال برای او چوپانی کند و در عوض
با دختر او به نام صفورا ازدواج نماید.
یکی از روزهای بسیار گرمی که گوسفندان را برای چرا به صحرا برده بود، بزغالهای از گله جدا شد و پا به فرار گذاشت.
موسی برای برگرداندن آن حیوان حدود چندین کیلومتر به دنبالش دوید.
وقتی
بزغاله خسته و ناتوان شد ایستاد، موسی آنرا گرفت، گرد و غبار از چهرهاش
پاک کرد، آن را بوسید و نوازش نمود، بعد آن را بر دوش خود گرفت و با
مهربانی به گله رسانید و گفت: ای حیوان زبان بسته! دلت به حال من نسوخت، آیا
دلت به حال خودت هم نسوخت؟
همان شب هاتفی او را نوید به پیامبری داد.
و خداوند به موسی فرمود: به واسطه رحمی که به مخلوقم داشتی تو را از میان بنی اسرائیل برگزیدم و به پیامبری رساندم و هم کلام خودم گرداندیدم.
منبع: کتاب مکافات عمل به نقل از کتاب مجمع النورین
پادشاه به سوی او رفت و پرسید: با این جمجمهی استخوانی، چه کار داری؟
آن مرد در پاسخ گفت: ای پادشاه! من هر چه به این جمجمه نگاه می کنم، نمیفهمم که این کله، متعلق به آدم فقیر و بیچارهای مثل من است یا تعلق به بزرگی چون تو دارد.
پادشاه، انگشت حیرت به دهان گرفت و گفت ما هم نمیدانیم.
منبع: کتاب قصههای عطار
این متن اولین مطلب غیر آزمایشی من است که به این زودیها آن را حذف نخواهم کرد، بلکه نگهش میدارم به رسم یادگار.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن میدانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود میگذارند.
همت بلند دار که مردان روزگار؛
از همتِ بلند به جایی رسیدهاند