ماجرای یک نیمهشب سرد پاییزی
حدود سه سال پیش بود که به دلیل فشار مالی مجبور شدم برم دنبال یه کار ثابت و پس از جستوجوی فراوان موفق شدم در یک داروخانه شبانه روزی مشغول به کار بشم. این دوره جزو پرماجراترین و شاید سختترین دورههای زندگیم بود و همین که بیشتر از شش ماه نتونستم در اون کار دووم بیارم مؤید این موضوع هستش. از این بازه شش ماهه حکایتهای زیادی دارم که بعضی قابل تعریف کردن هستش و بعضی هم نه. اما دوست دارم خاطرات قابل بیان رو مکتوب کنم که به دست فراموشی سپرده نشه. القصه یکی از ماجراها رو مینویسم تا فرصتی باشه برای نوشتن حکایتهای بعدی.
داروخانه سه شیفت داشت که بین کارکنان به شکل چرخشی تقسیم میشد و محبوبترین شیفت هم شیفت صبح بود یعنی از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر که خلوتترین شیفت به حساب میومد. شیفت عصر از ۴ بعد از ظهر تا ۱۲ شب که chaos مطلق به حساب میومد و همه از این شیفت فراری بودن. و در نهایت شیفت شب که بیدردسرترین و راحتترین شیفت بود اما چون از ۱۲ شب تا ۸ صبح بود طرفدار کمی داشت. من شیفت عصر و شیفت شب رو خیلی بیشتر از شیفت صبح دوست داشتم. شیفت عصر به خاطر شلوغی و هرجومرج کارش خیلی سخت بود و همش به دوندگی میگذشت اما نکته مثبتی که داشت این بود که انقدر سرگرم کار میشدی که گذر زمان رو حس نمیکردی و زمان شیفت خیلی سریعتر به پایان میرسید. برعکس شیفت صبح که انگار زمان روی دور کند طی میشد! شیفت شب اما هر دو عنصر رو داشت، هم خلوت بود و هم گذر زمان زیاد حس نمیشد.
یه شب خیلی سرد پاییزی حدود ساعت ۳ صبح بود که یه خانم جوان ماشین پرایدش رو جلوی داروخونه پارک کرد و با توجه به بسته بودن درب داروخونه از پنجره کوچیکی که رو به بیرون باز بود نسخهاش رو تحویل داد. هوای داخل داروخونه گرم بود اما اون پنجره کوچیک مثل وقتی که درب فریزر یخچال باز باشه سرمای بیرون رو به محیط داخل داروخونه پمپاژ میکرد. تو شیفتهای دیگه معمولا بین ۸ تا ۱۵ نفر پرسنل داخل داروخانه و انبارها کار میکردن اما شیفت شب فقط ۳ نفر پرسنل داشت که نیاز بود همون سه نفر کارهای مختلف از جمله تحویل، ثبت، جمعآوری نسخه و کارهای مربوط به صندوق رو انجام بدن و به همین دلیل انجام فرایند تحویل نسخه تا تحویل دارو در شیفت شب معمولا طولانیتر از شیفتهای دیگه بود.
خلاصه اینکه مدتی گذشت تا داروهای این خانم جمع شد و ثبت شد. داروهایی که داخل نسخه بود همه از دسته داروهای آرامبخش بودن. از جمله ویال تریفلوئوپرازین و یک سرم که نشون دهنده حال بد بیمار بود. وقتی داروها آماده شد از پنجره خانم رو صدا کردم ولی اون خانم اونجا نبود! چپ و راست رو نگاه کردم ولی انگار اون خانم رفته بود. چشمم به ماشینش افتاد که همون جا کنار خیابان پارک بود. خیلی عجیب بود که اون خانم چرا ناپدید شد. ناگهان فکری از خاطرم عبور کرد. سرم رو از پنجره بیرون بردم و دیدم که خانم با صورت روی پیاده روی سنگی و سرد افتاده و از هوش رفته...
سریع با همکارم کرکره برقی داروخانه رو بالا بردیم و رفتم بالای سرش. من خیلی روی موضوع محرم و نامحرم و رعایت مسائل مربوطه حساسم ولی تو اون وضعیت و با توجه به این که هیچ خانمی اون اطراف نبود چارهای جز کمک بهش نداشتم. اول از همه دستم رو گذاشتم زیر سرش و صورتش رو از روی زمین جدا کردم. کاملا بیهوش بود. همکارم که خیلی ترسیده بود یک قدم عقبتر بود و جلو نمیومد. چند بار صداش کردیم و تلاش کردیم به هوش بیاریمش. بعد شاید حدود یک دقیقه چشماش رو باز کرد و با ایما و اشاره به ما فهموند که نمیتونه نفس بکشه و نفسش بند اومده. درست هم میگفت واقعا نمیتونست نفس بکشه و داشت خفه میشد. همکارم پیشنهاد خطرناکی داد. گفت که بهش اسپری سالبوتامول بدیم. اسپری سالبوتامول یه اسپری برای بیمارانی هستش که آسم و تنگی نفس دارن و با تحریک و شوک به دیوارههای داخلی ریه قدرت تنفس رو بالا میبره. خطرناک بودن این پیشنهاد از این جهت هست که در دنیا هیچکس به جز یک پزشک حق تجویز دارو نداره و تازه اون هم با دانستن سوابق بیمار و اطلاع از داروهایی که بیمار در حال مصرفش هست. و این احتمال وجود داره که یه تجویز ساده موجب تداخل یا حساسیت یا بدتر شدن حال بیمار بشه و بسته به شرایط، جان مصرف کننده دارو رو به خطر بندازه.
با علم به خطرناک بودن این کار اما به خاطر نجات اون خانم که داشت خفه میشد این کار رو انجام دادم و با یک دست دهانش رو باز کردم و با دست دیگه یک پاف اسپری داخل دهانش زدم. اسپری در لحظه اثر کرد و خانم با چند سرفه شدید مجدد تونست نفس بکشه. نفسش که برگشت تازه یکم به خودم اومدم و دیدم که لباسهای خانم اصلا مناسب اون هوای سرد نیست، معلوم بود که با عجله از خونه بیرون اومده. یه تاپ پوشیده بود و یک مانتو جلو باز. سعی کرده بود حجابش رو با شالش درست کنه و با افتادن شالش و کنار رفتن مانتو وضعیت نامناسبی در معرض دید بود و چند نفر آقا و یک خانم مسن از کمی دورتر مشغول تماشا بودند. از اون خانم که مشغول تماشا بود عاجزانه درخواست کردم که بیاد جلو و کمک کنه اما با تکون دادن سرش از این قضیه امتناع کرد. عجیب بود که هیچ کس برای کمک جلو نمیومد. خودم چون با عجلهای بیرون اومده بودم فقط یه پیراهن تنم بود و فرصت پوشیدن کاپشن نداشتم و هوا هم به قدری سرد بود که نمیتونستم از لرزیدن و بهم خوردن شدید دندونهام جلوگیری کنم. بعد از بهبود تنفس خانم اولین کاری که به ذهنم رسید انجام بدم این بود که از روی زمین بلندش کنم چون زمین وحشتناک سرد بود و این بنده خدا هم لباس هاش خیلی کم بود. بلندش کردم و تا جایی که ممکنه بود لباس های خودش رو صاف و مرتب کردم و شالش روی سر و بالا تنهاش که برهنه شده بود کشیدم و تو همون حالتِ نشسته، به خودم تکیه دادم و نگهش داشتم تا مجدد روی زمین نیوفته. خانم انقدر بیحال بود که دستهاش رو نمیتونست بلند کنه و حتی نمیتونست سرش رو صاف نگهداره.
چند دقیقهای به همین منوال گذشت تا این که آمبولانس از راه رسید و تکنسینهای اورژانس اومدن بالای سرش و گذاشتنش روی تخت و بردنش داخل ماشین. من هر چیزی رو که اتفاق افتاده بود به تکنسین اورژانس توضیح دادم. تکنسین به محض شنیدن ماجرای اسپری گفت که کار واقعا خطرناکی کردین اما خداروشکر تونستین بهش کمک کنین. داروهای آرامبخش داخل نسخه رو از ما گرفت و آمپول آرامبخش رو به سرم تزریق کرد و سرم رو به خانم وصل کرد. تکنسین بهم گفت که از روی داروها و حالتی که داره احتمال میده که یه شوک شدید عصبی ناشی از شنیدن خبر بد یا دیدن یه چیز ناراحت کننده برای خانم پیش اومده باشه و رفت بالا سرش و مشغول حرف زدن شد.
بهش گفت تو حالت خیلی بده و تنها کاری که الان باید بکنی گریه کردنه. خانم که مثل شوکه شده ها روی تخت بهت زده به تکنسین خیره شده بود سرش رو به نشانه امتناع تکون داد. تکنسین گفت من حالت رو درک میکنم الان فقط باید گریه کنی تا این بغضی که داره خفهات میکنه برطرف بشه و حالت بهتر بشه و مدام این درخواست رو تکرار میکرد. من بیرون از آمبولانس ایستاده بودم و این صحنه رو نگاه میکردم و سرمای هوا رو از یاد برده بودم. تکنسین برگشت و بهم گفت هوا خیلی سرده یا بیا داخل در رو ببند یا برو داخل داروخانه. من درب آمبولانس رو بستم و هنوز یکی دو قدمی از ماشین دور نشده بودم که صدای زار زدن خانم از داخل ماشین به گوشم رسید. انگار که یه بغض خیلی سنگین ترکیده بود و خانم به شکل عجیبی زار زار گریه میکرد. انقدر گریههاش شدید بود که حال من هم منقلب شد. چند دقیقه بعد آمبولانس رفت و دیگه هیچ خبری از اون خانم نشد.
پ.ن: ماشین اون خانم تا چند ساعت بعد اونجا موند و دم صبح دیدیم یه آقایی اومد سوارش بشه. همکارم سریع رفت و وسایل جا مونده خانم رو بهش داد و اون آقا هم سوار ماشین شد و رفت. از همکارم پرسیدم، یعنی اون آقا هیچ سوالی در مورد دیشب نکرد؟ هیچ سراغی نگرفت که چی شده؟ همکارم به علامت نفی، سرش رو تکون داد و گفت که نه انگار که اصلا براش اهمیتی نداشت.
با دیدن اون آقا ذهن قضاوتکارِ من به شکل خودکار جواب بعضی از سوالها رو تولید کرد، هر چند سوالهای زیادی بیجواب باقی موند.
چقدر دلم سوخت برای اون خانوم ....
با ما چه کرده بغض؟ که دور از تو سال هاست
لب باز می کنیم، سخن گریه می کند...