ایستاده روی لایه نازک یخ دریاچه
وقتی سه سالم بود مدام از مادرم میخواستم که برام یه عروسک بخره. این درخواست من اصلا به مذاق پدر و مادرم خوش نمیومد و این که یه پسر بچه با عروسک بازی کنه رو یه نکته بسیار منفی تو تربیت فرزند قلمداد میکردن و همیشه باهاش مخالف بودن و من به جز تفنگ و هواپیما و شمشیر، اسباببازی دیگهای نداشتم. هیچوقت یادم نمیره، یه روز خنک تابستونی تو خونه مادربزرگم مشغول بازی و خرابکاری بودم که یکهو توی آشپزخونه بین یخچال و گاز، چشمم به یه چیز شگفتانگیز افتاد. یه موش پلاستیکی بامزه و کوچولو. دستای کوچیکم نمیتونست اون عروسک کوچولو رو از اون فضای تنگ بیرون بیاره، با هر وسیلهای که میشد تلاش کردم بیارمش بیرون، اما نشد. دست آخر رفتم و از مادربزرگم کمک خواستم و به کمک مادربزرگ عزیزم (روحش شاد) تونستم برای اولین بار یه حس عجیب و غریب رو تجربه کنم. من یه پسر بچهی سه و خوردهای ساله بودم و شاید درک درستی از واژه احساسات نداشتم اما همین الان که دارم این متن رو مینویستم به جرعت میگم که اون احساسی که به اون تیکه عروسک پلاستیکی داشتم شاید یکی از منحصربهفردترین احساساتی بوده که در تمام عمرم تجربه کرده بودم. یه احساس Pure که آمیزهای بود از عشق یه والد به فرزندش و حس یه دوست نسبت به صمیمیترین رفیقش. من اون عروسک پلاستیکی رو در آغوش کشیدم و به فرزندی قبول کردم و اسمش رو گذاشتم «رضا آشتیانی»!
نسبت به این نامگذاری که چرا باید این اسم و فامیل رو انتخاب کرده باشم و اصلا چرا باید بچهام فامیلش با من فرق داشته باشه هیچ ذهنیتی ندارم :) رضا کوچولو شب ها کنارم میخوابید و هر جا که میرفتم کنارم بود. این رابطه صمیمی به قدری عمیق بود که پدر و مادرم هم جرعت نکردن ما رو از هم جدا کنن و به این که من یه عروسک (با ظاهر نه خیلی دخترونه) داشته باشم، رضایت دادن. هیچوقت نفهمیدم اون عروسک مال کی بود و از کجا اومد اما با اومدنش بخش بزرگی از خلاهای عاطفی من رو توی اون دوران پر کرد. اون عروسک تا وقتی که دچار پوسیدگی شد و عمرش تموم شد همیشه کنارم بود.
همه این خاطرات رو مرور کردم که بگم گاهی ما مردها هم ممکنه خیلی احساساتی باشیم و برخلاف انتظارات جامعه از یه مرد که تصویر یه موجود خشن و بیاحساس رو دوست داره، شاید قلبی به نازکی لایه یخ تازه منجمد شدهی روی دریاچه رو داشته باشیم.
از این نگم که من از دیدن فیلمهای احساسی تو جمع متنفرم چون برای گریه نکردن مجبور به کنترل کردن خودم و قورت دادن بغضم میشم و این مسئله خیلی برام اذیت کنندس و برعکس وقتی موقع فیلم دیدن تنها باشم به راحتی میتونم با یه تنلگر ایموشنال کوچیک بشینم و زار زار گریه کنم!
تمام صورتم پر لبخند شد. چقدر قشنگ بود و قشنگم نوشتیش
پس حواسم باشه برای پسرام عروسک بخرم
رضا آشتیانی!
خیلی خفن و کیوته