والار مورگولیس
ساعاتی از نیمه شب گذشته بود و من تنهایی توی خونه مشغول انجام دادن کارهام بودم که یکهو درد شدیدی تمام قفسه سینهام رو درنوردید. درد انقدر شدید بود که ناخودآگاه از خودم پرسیدم: «آیا وقت رفتن رسیده؟» و داشتم به این فکر میکردم اگه برام اتفاقی بیوفته، چقدر زمان میبره تا بقیه متوجه بشن؟ درد که شدیدتر شد با خودم فکر کردم که باید برم دکتر؟ زنگ بزنم به اورژانس؟ زنگ بزنم به خونواده و نگرانشون کنم؟ تو همین فکرها بودم که تصمیم گرفتم هیچ کاری نکنم. خیلی سخت بود که خودم رو قانع کنم که هنوز وقت بیشتری دارم و این پایان ماجرا نیست! اصلا من برای چی به این دنیا اومدم؟ قرار نبود کار مهمی انجام بدم؟ همین؟
خیلی قبلترها وقتی با خدای خودم خلوت کرده بودم ازش خواستم که من رو عاقبت به خیر کنه و اگر قراره انتهای مسیر برام کار سختتر بشه و راه اشتباهی رو برم و به خودم و دیگران آسیب برسونم، همونجا قبل از اینکه پروندهام رو سیاه و سنگین کنم، خودش پرونده رو برام ببنده! همین فکر بهم آرامش عجیبی داد و دراز کشیدم و چشمام رو بستم و خوابیدم. و خوب میدونستم که اون خواب میتونه برای من یه حسن ختام باشه. عجیب بود که اصلا نمیترسیدم.
- ۰۴/۰۳/۰۴
الحمدلله که خوبید ولی زنگ بزنید اورژانس اینجور مواقع :/