زنی پا به کافه بستنی فروشی می گذارد و فریاد میزند: « پاسکو آل!»
از آن جایی که ساعت پنج بعد از ظهرِ قبل از تعطیلی است، کافه پر از جمعیت است. حتی یک میز خالی پیدا نمیشود و مردم منتظرند کسی صورتحسابش را پرداخت و میزی را خالی کند.
ورود ناگهانی آن زن و فریاد «پاسکوآل» همه را کمی پریشان میکند. مردها به این طرف و آن طرف نگاه میکنند، انگار در جست و جوی مردی باشند که اسمش را با تمام حنجره در آنجا فریاد زدهاند:«پاسکو آل!»…
پاسکو آل شاید یکی از مردانی باشد که سر میزی نشسته است. مردها فکر میکنند حتما همان مردی است که چهرهاش سرخ شده و دارد بلند میشود.
وضعیت درست مثل وقتی است که در سینما، در وسط فیلم چراغهای سالن روشن میشود و روی پرده، نوشتهای ظاهر میگردد: «لطفا آقای … به در خروجی سینما رجوع کند.»
همه سر خود را بر میگردانند تا فلان آقا را ببینند که دارد از سالن خارج میشود، با چهرهای سرخ مثل یک فلفل قرمز و پریشان مثل گوسالهای که میرود تا سر از بدنش جدا کنند.
نیم دقیقهای از فریاد گذشته است و از پاسکو آل خبری نیست. او را مجسم میکنی که بیچاره در گوشهی کافه کز کرده است و سعی دارد جسم خود را تا حد نامرئی شدن کوچک کند. در همان حالی که چندین و چند جفت چشم روی چهرهی حاضران میچرخند تا درک کنند آن فریاد ناگهانی به چه کسی مربوط میشده است.
آنچه باعث شگفتی و حیرت است این است که زن به شخص خاصی نگاه نکرده بود. پیراهن گلدار بر تن دارد کیف و کفش هر دو سبز رنگ هستند و به نحو عجیبی به انتهای کافه خیره مانده است. انگار خود او هم واقعا نمی داند پاسکو آل چه کسی است. گویی صرفا تنبیهاش کردهاند و محکوم بوده است پا به مکانی عمومی بگذارد و اسم پاسکو آل را فریاد بزند. بی آن که انتظاری داشته باشد.
دقیقهی بعد از فریاد زن بسیار طولانی است. یکی از خانمهای میز مجاور ما که قاشق بستنیاش در هوا معلق مانده و چهرهاش کمی گلگون شده است، نگاهی به زن انداخت و دوباره به خوردن بستنی ادامه داد. زن دیگری که سر میز روبه روی او نشسته بود به نحوی موذیگرانه خندید.
فقط ما مردها در انتظار باقی مانده بودیم. برای لحظهای در آن کافه هیچ کس تکانی نخورد. گاه به نظر می رسید یک نفر دارد دیوانه میشود و میخواهد اسم آن پاسکو آل اسرار آمیز را فریاد بزند؛ اسم موجودی که گویی محو شده و به زمین فرو رفته است.
زن پس از مدتی که در انتظار جواب ماند، عقب گرد کرد و از کافه خارج شد، درست با همان حالت پریشان و مشوش که داخل شده بود. کافه به حال عادی خود برگشت، انگار هر مردی که سر جای خود نشسته بود خدا را شکر میکرد که در روز تولد پدر و مادرش به این فکر نیافتاده بودند اسمش را پاسکوآل بگذارند.
نوشتههای کرانه ای، (گابریل گارسیا مارکز)
- ۱ نظر
- ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۲