مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

دو سال پیش برای اولین بار و به نیت خرید کولر گازی عازم بانه شدم. تنها سفر کردن لذت دو چندانی برای من داره و خب این سفر هم از این قاعده مستثنی نبود. در ابتدا اصلا قرار نبود خودم برای خرید به بانه برم ولی با توجه به این که فروشنده برای ارسال هر کولر گازی مبلغ ۲ میلیون تومن درخواست کرد و من هم قصد داشتم دو تا کولر بخرم احساس کردم اگر خودم تا بانه برم و کولرها رو بیارم منطقی‌تره. حقیقتش کمی هم حوصله‌ام سر رفته بود و سفر لازم بودم. 
القصه این که سر صلات ظهر رسیدم بانه و خیلی رندوم رفتم داخل اولین مسجدی که به چشمم خورد. در همون بدو ورود احساس کردم یه چیزی درست نیست. سیستم مسجد خیلی متفاوت‌تر از اون چیزی بود که من تا حالا تو هر مسجدی دیده بودم. اومدم برم دستشویی که دیدم هیچکدوم از دستشویی‌ها پنجره ندارن و همونجا قید دستشویی رفتن رو زدم. اومدم برم وضو بگیرم دیدم سیستم وضو خونه هم اصلا نرمال نیست و یه حالتی داره انگار می‌خوای پشت فرمون بشینی. یه صندلی سنگی بزرگ دقیقا رو به روی شیر آب بود و اصلا نمیشد سر پا از شیر آب استفاده کرد. اونجا بود که تازه دوهزاریم افتاد که من وارد مسجد یه مذهب دیگه شدم. چون  هیچ شناخت و ذهنیتی از اون مسجد و قوانینش نداشتم تصمیم گرفتم بیام بیرون و شرایط رو ارزیابی کنم و خدایی نکرده دچار اشتباه یا خطایی نشم که موجب ناراحتی و اذیت اهالی اونجا بشم. خلاصه به سرعت فلنگ رو بستم و از مسجد اومدم بیرون. موقع خروج یه نگاه به سر در مسجد انداختم و چشمم به این عبارت منور شد:‌ «مسجد حضرت عمر!!» خلاصه اینکه اول از همه زنگ زدم به پدرم و ازش در مورد شرایط موجود استفتاء کردم. پدرم که سابقه مراودت و مسافرت به مناطق کرد نشین رو داشت گفت که هیچ نکته خاصی نداره و عزیزان اهل تسنن از این که بری و اونجا نماز بخونی ناراحت نمیشن و خیلی طبیعیه.
با خودم گفتم اشکال نداره، شهر به این بزرگی، میگردم و یه مسجد شیعه مسلک پیدا می‌کنم و اونجا با خیال راحت نمازم رو می‌خونم. اما چشمتون روز بد نبینه که تو کل منطقه، حتی یه مسجد غیر سنی وجود نداشت. آخر سر رفتم یه مسجد دیگه که به نام حضرت ابراهیم علیه السلام مزین بود و نمازم رو اونجا خوندم. اولش کمی استرس داشتم که دوستان سنی بهشون برنخوره اما وقتی دیدم که کسی کاری به کارم نداره خیالم راحت شد. 

یک نکته که در مجموع این سفر برام روشن شد و خیلی هم جالب بود این که دوستان اهل تسنن تو معامله کردن و رعایت انصاف خیلی خیلی از ما شیعه‌ها جلوتر هستن و گوی سبقت رو از ما ربودن. دمشون گرم.

پ.ن۱: از عجایب این سفر این بود که رفقای کُرد، دو تا کولر گازی موتور بزرگ رو با پنل و تمام مشتقات، داخل ۲۰۶  هاچ بک جا کردن که من حیرت زده و انگشت به دهان موندم از این حرکت. حتی پلیس هم با دیدن این صحنه من رو توی ایست و بازرسی متوقف کرد با این ذهنیت که شوتی و قاچاق‌بر هستم.
پ.ن۲: اگر قصد سفر به شهر مرزی و خرید اجناس خارجی رو دارید. من به جای بانه، بندرهای دیلم و گناوه رو پیشنهاد می‌کنم.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۱۱
  • Mahdi

از آخرین پستم حدود سه ماه می‌گذره و تو این مدت بارها و بارها اومدم که بنویسم و سوژه هم برای نوشتن زیاد داشتم اما دستم به نوشتن نمی‌رفت و هر بار بعد از نوشتن چند کلمه بی‌خیال می‌شدم و از وبلاگم خارج می‌شدم. الان اومدم یه پست خیلی کوتاه بزارم که صرفا این روند ننوشتنم متوقف بشه و بتونم دوباره شروع کنم.

حالا می‌خوام موضوع جالبی که تو این چند روز اخیر کشف کردم رو بهتون بگم. من از جمله آدمایی هستم که با شیر گاو مشکل دارم و نوشیدن شیر گاو به شدت اذیتم می‌کنه. شاید چند وقت یکبار که هوس شیر خوردن می‌کردم یه لیوان شیر گرم می‌خوردم و هر بار هم بعد از چند دقیقه که دچار دل درد شدید می‌شدم خودم رو لعنت می‌کردم. (شیر سرد که اگر می‌خوردم حسابم با کرام الکاتبین بود.)

کشف جدیدم دقیقا در همین مورده و این که یه محصول جدید وارد بازار شده که مشکل من رو به صورت کامل حل کرده و من نه تنها به راحتی شیر می‌خورم بلکه شیر سرد! هم می‌تونم بخورم یعنی شیری که مستقیم از یخچال بیرون اومده باشه!!!

داستان چیه؟ این که شرکت‌های لبنیات فروش یک فرایند پاستوریزاسیون جدید رو آغاز کردن به نام ESL که سوپر پاستوریزاسیون هم بهش میگن و مخفف اکستندد شلو لایف هستش و شیر رو در دمای خیلی بالا به مدت خیلی کوتاه پاستوریزه می‌کنن که هم مواد مفید شیر سالم می‌مونه و هم عمر طولانی تری در یخچال داره و دیرتر خراب میشه. 

خلاصه که این شیر با بقیه شیرها فرق می‌کنه و من که اصلا نمی‌تونستم شیر بخورم با این محصول جدید هیچ حساسیتی به شیر ندارم.

شما هم اگر خودتون این مشکل رو دارید یا کسی رو می‌شناسید که این مشکل رو داره حتما این محصول رو بهش معرفی کنید تا تست کنه و نتیجه رو اطلاع بدید.

  • ۵ نظر
  • ۲۳ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۳۴
  • Mahdi

(این یادداشت در مقام اسپویل کردن داستان نیست.)

حدودا سه سال پیش بود که اسکوئید گیم بعد از انتشارش فضای مجازی رو به تسخیر خودش درآورد و رکوردهای عجیب و غریبی رو در صنعت سریال و VOD جابه‌جا کرد. تا مدت‌ها خیلی از بلاگرها و یوتیوبرها در موردش محتوا تولید می‌کردن و از المان‌ها و ایده‌های داخل سریال کپی‌برداری می‌کردن.

خوشبختانه موفقیت چشم‌گیر این سریال، سازندگانش رو هیجان زده و از خود بی‌خود نکرد و اون‌ها مثل عوامل خیلی از سریال‌های مشابه، عجله نکردن و برای تولید ادامه سریال به اندازه کافی حوصله به خرج دادن. همین شتابزده عمل نکردن امید یک ادامه موفق رو در دل مخاطبان سریال زنده نگه داشت و بعد از سه سال بالاخره فصل دوم منتشر شد و بازهم تونست موفقیت فصل گذشته رو تکرار کنه. 

اما چرا بازی مرکب تونست این قدر راحت تو دل مخاطبینش جا باز کنه؟ تو این پست می‌خوام به دلایلی که به موفقیت بازی مرکب کمک کرد و باعث شد راهش رو از بقیه سریال‌ها جدا کنه بپردازم.

۱. تضادها و تناقض‌ها: این سریال به معنای واقعی کلمه یه محصول پارادوکسیکال به حساب میاد و مهم‌ترین دلیل جذابیتش هم همین تناقض‌هاست. شما در استخوان بندی سریال با یک سری بازی ساده کودکانه مواجه هستید که واقعا ظاهر جذاب و کودکانه‌ای دارن اما پشت پرده این بازی‌ها جنگ بقاست و کوچکترین اشتباه بدترین مجازات رو در پی داره.

۲. شخصیت‌پردازی و سیر تطور: عمده‌ی فیلم و سریال‌هایی که هر روز می‌بینیم مملو از کارکترهایی هستن که در قالب یک تیپ ظاهر میشن و در تمام مدت همون تیپ باقی می‌مونن اما در بازی مرکب ما با کارکترهایی طرفیم که با یک تیپ معرفی می‌شن و در ادامه به یک شخصیت کامل بدل میشن و سیر تطور شخصیت و شخصیت پردازی به درستی در این سریال انجام شده.

۳. جزئیات پنهان و ایستر اگ‌ها: یکی از جذابیت‌های این سریال نکات پنهان و ریزی هستش که معمولا در نگاه اول پنهان هستن و با تماشای دوباره و سه باره میشه متوجهشون شد. این جزئیات به درستی و بعضا به دید بلند مدت به شکل خیلی حرفه‌ای در سریال پنهان شدن،‌ تازه جالب اینجاست که بعضی از این ایستر اگ‌ها با انتشار قسمت‌های جدید روشن میشن مثلا یک سری از نکات پنهان فصل یک بعد از دیدن فصل دوم یا سوم هویدا می‌شن. این در نوع خودش واقعا جذابه و کمتر سریالی چنین آپشنی داره و نشون دهنده نبوغ سازندگان سریال هستش.

۴. استفاده از هویت سنتی: یکی دیگه از نقاط قوت این سریال استفاده از فرهنگ و هویت سنتی هستش و این داده‌ها در قالبی مدرن در حال ارائه هستن. به عنوان مثال به موسیقی سریال توجه کنید که پایه‌ای کاملا سنتی و قدیمی داره اما در قالبی مدرن و جذاب ارائه شده.

۵. استفاده درست از رنگ‌ها: هویت بصری سریال اسکویید گیم واقعا جای صحبت نداره و شاید هر کسی که این سریال رو تماشا می‌کنه شاخص ترین چیزی که به چشمش میاد استفاده درست از رنگ‌هاست. رنگ‌های سریال در نهایت به تقویت خط داستانی و جدابیت بصری سریال کمک زیادی کردن که غیر قابل کتمان هستش.

شما چه نکات مثبتی توی این سریال دیدید و چرا این سریال رو دوست دارید؟ (البته اگه دوستش داشته باشید!) به نظرتون آیا این سریال در ادامه هم می‌تونه موفقیت‌های سابقش رو تکرار کنه یا نه؟

  • Mahdi

دو شب پیش جایی جلسه داشتم و حدود ساعت هشت شب کارم تموم شد. ماشین رو کمی دورتر پارک کرده بودم در مسیر رسیدن به ماشین از دور احساس کردم یه طرف ماشین خوابیده زمین و وقتی نزدیک شدم با یک لاستیک پنچر شده مواجه شدم. یه نگاه به شلوار سفید رنگم انداختم و یه نگاه به زمین بارون خورده و ماشین به شدت کثیفم و یک آه از ته دل کشیدم. زاپاس ماشین‌های هاچ‌بک زیر ماشین نصب میشن و باز و بسته کردنشون به نسبت بقیه ماشین‌ها (که خیلی راحت لاستیک رو از داخل صندوق درمیاری) واقعا دشوار و طاقت فرساست. برگشتم به محل جلسه و از یکی از دوستام خواستم که زاپاسش رو بهم بده اما خیلی زود متوجه شدم که سایز رینگ ماشین ایشون که ال نود بود به ماشین من نمی‌خوره. از بقیه افرادی که اونجا بودن سراغ زاپاس گرفتم که گفتن همشون رینگشون سایپایی هستش، اما یک نفر که ساینا داشت سایز رینگش ۱۴ بود. (سایناها بعضیا رینگ ۱۳ هستن و بعضیا ۱۴) ایشون هم یک آقا سید روحانی مهربان و دوست داشتنی بودن که سریع برای کمک کردن داوطلب شدن. وقتی رفتیم سراغ ماشینشون در لحظه‌ای که چشمم به زاپاسشون افتاد متوجه شدم زاپاسشون نو هستش و تا حالا استفاده نشده. خیلی خیلی شرمنده شدم، اما به روی خودم نیاوردم. هر چی با خودم کلنجار رفتم که نه بگم و درخواست کمکشون رو رد کنم اما از طرف دیگه چون ایشون رو توی اون هوای سرد از محل کارشون بیرون کشیده بودم و تا اونجا اومده بودن دلم نیومد چیزی بگم و با همراهی آقا سید رفتیم سراغ ماشین و من شروع کردم به جک زدن و باز کردن لاستیک خودم. بعد از در آوردن لاستیک خودم و تلاش برای جا زدن لاستیک زاپاس متوجه شدیم که زاپاس آقا سید رینگش ۱۳ هست. (بر خلاف تایرهای خودش که ۱۴ بودن) و جالب اینجا بود که خود ایشون از این تفاوت بی‌خبر بودن. ماجرا از این قرار بود که ایشون چند وقت پیش تو اهواز مهمون بودن که یه دزد صندوق عقب رو باز می‌کنه و لاستیک زاپاسشون رو می‌دزده و صاحب خونه هم میره یه زاپاس نو می‌خره و میندازه روی ماشین. (با رینگ اشتباه) خلاصه اینکه این قضیه کمی از شرمندگی من کم کرد و دست آخر با کمک سید زاپاس خودم رو بازکردیم و عوضش کردیم. نمی‌دونم چه حکمت عجیب و غریبی پشت پنچر شدن ماشین من بود که آقا سید دوست داشتنیِ قصهٔ ما متوجه اشتباه بودن سایز رینگ زاپاسش بشه! جالب‌ترش اینجا بود که یه پیچ کوچولو لاستیک من رو پنچر کرده بود، در حالی که لاستیک‌های تیوبلس اصلا نباید پنچر بشن و وقتی جسم تیزی واردشون میشه معمولا بادشون خالی نمی‌شه.

این ماجرا برای من چند تا جنبه اخلاقی داشت:

  1. اول این که تنبلی کردم و از انجام دادن یه کار سخت شونه خالی کردم. که طبیعتا باید بی‌چون و چرا انجامش می‌دادم. (منفی)
  2. دوم اینکه وقتی دیدم لاستیک سید نو هستش، نتونستم چیزی بگم و قضیه رو کنسل کنم. (منفی) از طرفی واقعا انتظار نو بودن زاپاس ایشون رو نداشتم چون معمولا زاپاس‌ها نو نیستن و اتفاقا درب و داغونن. 
  3. این‌که سید متوجه مشکل زاپاسش شد و اگر نمی‌فهمید ممکن بود بعدا توی شرایط خاص براش دردسر بشه. (مثبت)

این‌جا یا باید رای شماری کنم که اخلاقا 2-1 بازنده ام یا باید وزن دو طرف مثبت و منفی رو بسنجم که قطعا وزن سبب خیر شدن خیلی بیشتره. البته سبب خیر شدنِ ناخواسته شاید ارج و قربی نداشته باشه اما یک نکته مثبت داره و اون هم اینه که تصور کنم خدا من رو وسیله‌ای برای کار خیر قرار داده.

پ.ن بی‌ربط: به رسم هفته‌های اخیر دستم موقع عوض کردن تایر، دچار بریدگی شد. هفته پیش هم توی تاریکی دستم به لبه تیز یه در فلزی قدیمی کشیده شد و به شکل عمیقی بریده شد. دو هفته قبل هم که با گردو شکن دستم رو ترکونده بودم و خلاصه این سریال دردناک هنوز ادامه داره...

پ.ن برادرانه:‌ اگر گواهینامه دارید و تا حالا مجبور به تعویض لاستیک (به دست خودتون) نشدید حتما یکبار به صورت آزمایشی این کار رو در کنار یک فرد با تجربه انجام بدید چون اونقدری که به نظر می‌رسه آسون نیست.

  • Mahdi

امشب یه اتفاق بامزه افتاد. پدر و مادرم داشتن تلویزیون تماشا می‌کردن و شش دنگ حواسشون به سریالی بود که داشت پخش می‌شد و کمی اونورتر من داشتم تلاش می‌کردم با یک گردو شکن، یک گردوی سفت و بدقلق رو بشکنم. هر چقدر زور میزدم، گردو بیشتر مقاومت می‌کرد. من که دیگه خسته شده بودم چشمام رو بستم و با تمام وجود گردو شکن رو فشار دادم. گردو با یک صدای ناگهانی قروووچ شکست و من درد خیلی شدیدی رو در ناحیه پایینی انگشت اشاره‌ام احساس کردم. فکر کنم خودتون متوجه شدید که چه اتفاقی افتاده بود!

بله. یه بخشی از پوست و گوشت دست خودم رو لای گردو شکن، پرس کرده بودم. دستم رو بالا آوردم و به نقطه ای که به اندازه یک نخود، گوشت و پوست در هم مچاله شده بود خیره شدم! تصویر به غایت دلخراش بود اما خونی در کار نبود. یه نگاه به اطراف انداختم، کسی متوجه نشد چه اتفاقی افتاده :)‌ گلویی صاف کردم و با صدای بلند اعلام کردم که: فکر کنم دستم رو داغون کردم. مادرم در حالی که هنوز نصف حواسش به سریال بود برگشت و یه نیم نگاهی به دست من که بالا و روبه‌روی صورتم نگهش داشته بودم انداخت و دوباره برگشت به سمت تلویزیون. چند لحظه بعد انگار که تازه متوجه شده باشه برگشت و با لحن متعجبانه‌ای پرسید:
- این الان اینجوری شد؟
- آره داشتم تلاش می‌کردم این گردو رو بشکنم!
- پس چرا هیچ صدایی ازت درنیومد؟!
دقیقا همینجا بود که من شروع کردم به خندیدن. (من گاهی در واکنش به دردهای شدید شروع میکنیم به خندیدن، به این نوع خنده میگن خنده عصبی و یک نوع مکانسیم دفاعی به حساب میاد.)

و در ادامه انگار بدنم تازه یادش افتاده باشه که یک مایع به نام خون داخلش جریان داره و شروع کرد به خون‌ریزی!

نمی‌دونم دقت کردید یا نه اما هر زمانی که فشار رو بالا ببریم یا به هر دلیلی فشار روی ما افزایش پیدا کنه، تمرکز ما به شکل چشم گیری کاهش پیدا می‌کنه. در واقع ما به مرحله‌ای می‌رسیم که فقط می‌خوایم اون کار رو انجام بدیم و در اکثر مواقع دیگه به این فکر نمی‌کنیم که بهترین حالت انجام اون کار چی می‌تونه باشه! بزارید چند تا مثال بزنم:

  • جوونی رو فرض کنید که از محیط خونوادش خسته شده و داره اذیت می‌شه و فشار زیادی روشه، این جوون به این فکر می‌کنه که من باید ازدواج کنم و مستقل بشم! ازدواج کردن در این نقطه که فشار زیادی روی فرد قرار داره در واقع نقطه‌ایه که پایین‌ترین تمرکز رو در مورد این موضوع داره و (ممکنه!!) که اون فرد از چاله به یه سیاهچاله پرتاب بشه.
  • فردی رو در نظر بگیرید که طبق معمول هر روزش دیر خوابیده و صبح هم خواب مونده و حالا باید خودش رو در کوتاه ترین زمان ممکن به محل کارش برسونه، چون روز قبل به مدیرش تعهد داده که دیگه دیر نمیکنه! حالا تنها راه چاره‌اش چیه؟ فشار دادن و فلت کردن پدال گاز! و خب حدس بزنید چه اتفاقاتی ممکنه بیوفته؟!
  • فردی رو در نظر بگیرید که ترس شدیدی از تورم داره و استرس از دست رفتن ارزش سرمایه‌اش خواب شب رو از چشماش گرفته و در به در دنبال یه راه برای یه سرمایه گذاری سودآور می‌گرده تا با تبدیل آخرین سرمایه‌ باقی مونده‌اش، ارزش پولش رو حفظ کنه و تمام عقب افتادگی‌های اقتصادی زندگیش رو جبران کنه! 

همه این مثال‌ها (و مثال‌های دیگه‌ای که به ذهن شما هم ممکنه برسه) به احتمال زیاد یک نتیجه مشترک در پی خواهند داشت. یک فاجعه تمام عیار!!!

پس چقدر خوبه که اگر در موقعیت یا شرایطی بودیم که فشار زیادی رو به ما وارد می‌کرد، اول از همه تلاش کنیم که راهی برای مدیریت اون فشار و شرایط بحرانی پیدا کنیم و بعدش تصمیم‌های مهم بگیریم. چون تصمیم گرفتن تحت فشار، شرایط بدتر و فشار بیشتری برای ما به دنبال داره و در نتیجه بازهم تصمیم‌های بدتری از راه می‌رسن و یک زنجیره فشار و تصمیم بی‌پایان ایجاد میشه و ما رو به تباهی می‌کشه! پس مرحله اول رسیدن به آرامش و مرحله دوم گرفتن تصمیم و پیدا کردن راه‌حل!

  • Mahdi

(این یادداشت در مقام اسپویل کردن داستان نیست.)

سیلو تا به اینجای کار (S02E03) یک شاهکار تمام عیار است که تک تک سلول‌های مغز شما را به بازی می‌گیرد. نقطه قوت کار نوع روایت پیچیده، سینوسی و قطره‌چکانی آن است که ذهن شما را درگیر می‌کند و با پایان‌بندی‌های کلیف‌هنگر طورش، مخاطب را برای دیدن قسمت بعدی زجرکش می‌کند. تماشای سیلو تا به اینجا برای من دقیقا همان حس قدیمی و جذاب تماشای دو فصل ابتدایی سریال «لاست» را زنده کرد.

سیلو در مقام بیان تفاوت واقعیت (Fact) و حقیقت (Truth) قرار گرفته است. در سیلو ما شاهد مردمان یک دیستوپیا هستیم که نه تنها از بدو تولدشان بلکه حتی نسل‌های قبلی‌شان هم تمام درکشان از واقعیت، وابسته به یک صفحه‌ی نمایشگر است و تفسیر اینکه حقیقت و دروغ چیست یک امر کاملا شخصی قلمداد می‌شود. مخاطب هم به عنوان یک سوم شخص کاملا با این جریان همراه می‌شود و مختار است که با برداشت شخصی خودش این روایت را دنبال کند. و این دقیقا نقطه جذابیت این سریال است. شما هر بار با اطلاعاتی که دریافت می‌کنید در مقام تفسیر حقیقت برمیایید اما عجله نکنید زیرا سازندگان سریال در مسیر درک شما از واقعیت طعمه‌های بسیار زیادی قرار داده‌اند.

سیلو و دنیای داخل آن را می‌توان به وضع کنونی دنیای امروز تطبیق داد. دنیای امروز دقیقا دنیای سیلو است. برداشت هر فرد از واقعیت دقیقا پشت یک صفحه نمایشگر رقم می‌خورد و شما مختارید که آن را به عنوان یک واقعیت بپذیرید و یا آن را دروغ قلمداد کنید و این تفسیر می‌تواند سرنوشت شما را رقم بزند.

نقطه اوج سریال به زعم من در لحظات ابتدایی فصل دوم رقم می‌خورد. سازندگان سریال پتک واقعیت را برداشته و بر سر تفسیر شما از حقیقت می‌کوبند. فارغ از اینکه طرفدار حقیقت باشید و یا دروغ، این پتکِ گران، کوزه تصورات شما را کاملا درهم خواهد شکست.

برای ماهایی که سال‌هاست در خماری تماشای یک سریال خوب هستیم، سیلو یک فرصت مغتنم است که معلوم نیست چقدر دوام داشته باشد. تاریخ نشان‌داده که شروع خوب یک سریال به معنای خوب بودن تمام فصل‌های آن سریال نیست و سریال‌های انگشت شماری بودند که خوب شروع کردند و خوب هم به پایان رساندند. بیاید امیدوار باشیم، که جز امید و انتظار کاری ز دست ما برنمی‌آید. :)

پ.ن:
- من در ابتدا هیچ اطلاعات یا ذهنیتی از این سریال نداشتم و فقط به خاطر حضور بانو ربکا فرگوسن، استارت تماشای این سریال را زدم.
- اگر کار مهم‌تری برای انجام دادن دارید و قوای خودکنترلی‌تان ضعیف است، فعلا تماشای این سریال را شروع نکنید!
- اگر این سریال را تماشا کرده‌اید از اسپویل کردن داستان در کامنت‌ها خودداری کنید.

  • Mahdi

ازم پرسید: اگر خدایی که میگی اونقدر بزرگ و باعظمته، پس چه نیازی به نماز و روزه و عبادت تو داره؟
به فکر فرو رفتم؛ نگاهم به موبایلی که دستش بود افتاد.
بهش گفتم: تو اگه گوشیت رو بزنی به شارژ، جدای از این که خود گوشی شارژ میشه،‌ فایده‌ای هم برای شبکه برق داره؟! 
به فکر فرو رفت...

  • Mahdi
آخرین نظرات