برای عزیز
شب از نیمه گذشته بود که مثل خوابزدهها از جا پریدم و به سراغ وبلاگم آمدم. سر شب خبر ناراحتکنندهای شنیدم که مرا به فکر فرو برد و اندوه زیادی را به دلم نشاند. الان باید چیزی بنویسم تا آرام شوم. نمیشود که ننویسم.
عزیز، یک مرد میانسالِ مهربان بود. همهٔ اهالی محل دوستش داشتند. بر سر در مغازه اش تابلویی نصب بود که روی آن نوشته بود: «سوپرمارکت آسایش». او واقعاً مایه آسایش محله بود. چند متر جلوتر یک سوپرمارکت دیگر وجود داشت که رقیب او به حساب میآمد. اما عزیز به این مسئله اهمیتی نمیداد. او مشتریهای خودش را داشت. من هم از جمله مشتریهایش به حساب میآمدم. هر بار که به مغازه اش میرفتم حسابی گرم میگرفت و حال و احوال میکرد. مادربزرگم را میشناخت. مغازه اش رو به روی خانه مادربزرگم بود. تابستانها که به شهر مادربزرگ میرفتم، از او خرید میکردم. مادربزرگم اما طرفدار رقیب عزیز بود و اعتقاد داشت که عزیز گرانفروش است. من اما هیچ وقت از عزیز گرانفروشی ندیدم. از زمانی که سه-چهار سالم بود، مشتری اش بودم. همیشه از من احوال شهرم را میپرسید و میگفت که سالها قبل به شهرم آمده و خاطره سفرش را تعریف میکرد. میگفت باز هم میخواهم بیایم به شهرتان، اگر کارهای مغازهام بگذارد. من هم در دلم میگفتم بگذار تعارفی بکنم که آمدی در خدمتتان هستیم. اما با خود میگفتم ولش کن اگر بلند شد و آمد چه. بارها خواستم سوغاتی شهرمان را برایش ببرم اما هر بار بعد از رفتن به فروشگاهش یادم میافتاد و موکول میکردم به دفعه بعد. در یک کلام، عزیز با بقیه فروشندهها فرق داشت. مهربان بود و دوست داشتنی.
تابستان امسال هم مثل هر سال به شهر مادربزرگم رفتم. وقتی برای خرید از خانه خارج شدم، دیدم مغازه اش بسته است. به سراغ آن یکی مغازه رفتم.
فردای آن روز دوباره عزم خرید کردم. عزیز را دیدم که مقابل مغازه اش مشغول خالی کردن بار است. حوصلهٔ خوش و بشهایش را نداشتم. طبق معمول سوغاتی اش را هم فراموش کرده بودم. راهم را کج کردم به طرف آن یکی مغازه. تمام مدتی که در آن شهر بودم به همین منوال گذشت و به مغازه عزیز نرفتم.
خبر ناراحتکنندهای بود. آن قدری که برای دقایقی گیج و منگ شدم. «عزیز یک هفته بعد از فوت مادرش دچار ایست قلبی شد و بعد از احیا، مغزش از کار افتاد و دچاز مرگ مغزی شد و اکنون در کماست. برایش دعا کنید.»
حسرت تعارفی را میخورم که نزدم. حسرت سوغاتی که برایش نبردم. حسرت تابستانی که میتوانستم برای آخرین بار ببینمش. حسرت... صبر کن! مگر میشود یک فروشنده ساده، اینقدر در دل مشتریانش محبوب شود؟
خدا نگهدار عزیز...
- ۹۵/۰۸/۰۷
حالا چرا قبلش این پست رمز دار بود؟؟؟