مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

امروز سر ظهر دوستم تماس گرفت و پرسید که کجایی؟ آب دستته بزار زمین و بیا «ایتا» یه جلسه مهم با یکی از مسئولاش دارم. کمی از جزئیات جلسه پرسیدم و اینکه چرا و با چه کسی قرار داره و حرکت کردم. وارد پارک علم و فناوری شدم و رسیدم به ساختمونی که ایتا توش بود. جالبه که بدونید «ایتا» و «باسلام» جفتشون داخل یه ساختمونن و باسلام طبقه اوله و ایتا طبقه دوم. اولین بار بود که مقر ایتا رو از نزدیک می‌دیدم و انصافا دفتر به‌روز و شیکی بود. جلسه حدود یک‌ساعتی طول کشید و ادامه‌اش موکول شد به روز چهارشنبه.

بعد از جلسه به دوستم پیشنهاد دادم که ناهار بریم بیرون شهر و قرار شد که با ماشین من بریم. یه رستوران قدیمی تو فاصله تقریبا ۳۰ کیلومتری شهر هست که گه‌گاه با رفقا می‌ریم اونجا. من همیشه به نیت دیزی میرم اما تا بوی کباب به مشامم می‌خوره پاهام سست می‌شه و نظرم عوض می‌شه. خلاصه بعد از ناهار پیشنهاد دادم کمی دورتر بریم و پای یک قنات قدیمی که آب زلال و خنکی هم داره یکم استراحت کنیم. موقع برگشت قبل از سوار شدن به ماشین چشمم به اگزوز افتاد و احساس کردم سر جای خودش نیست. خم شدم و نگاهی به زیر ماشین انداختم. یکی از پایه‌های مخزن اگزوز کنده شده بود. موضوع مهمی به نظرم نیومد و اگر هم مهم بود بازم بیرون شهر، کاری از دستم بر نمیومد. خلاصه دم غروب راه افتادیم که برگردیم. بعد از طی کردن نصف راه و دقیقا وقتی که هوا دیگه داشت تاریک می‌شد یهو یه صدایی از ماشین بلند شد. تو آینه نگاه کردم و دیدم پشت ماشین ذر حال جرقه و اسپارکل زدنه و دوهزاریم افتاد که پایه دوم اگزوز هم نتونسته به تنهایی وزن اگزوز رو تحمل کنه و اگزوز افتاده و داره روی زمین کشیده میشه!
به اطراف نگاه کردم. دقیقا وسط نا کجا آباد بودیم. یادم افتاد کمی عقب‌تر یه پمپ بنزین رو رد کرده‌بودیم و به جز اون پمپ بنزین تمام مسیر بیابون برهوت بود. خلاصه گفتم میرم به سمت پمپ بنزین بلکه یه طنابی چیزی گیر بیارم که بتونم باهاش اگزوز رو ببندم. هوا هم تقریبا دیگه تاریک شده بود. حدود ۱۰۰ قدم که از ماشین دور شدم. چشمم افتاد به یه «کش باربند» درست و حسابی که کنار جاده افتاده بود. یک کش قطور محکم که روکش پارچه‌ای داشت و دو سرش هم قلاب فلزی محکمی وصل بود. خیلی عجیب بود که یه همچین چیزی اونجا کنار جاده افتاده باشه. تقریبا هر چیز دیگه ای به جز این پیدا می‌کردم به دردم نمی‌خورد. چون اگه طناب پلاستیکی بود حرارت اگزوز سریع ذوبش می‌کرد و پاره می‌شد. برگشتم به سمت ماشین و رفیقم هم مثل خودم از دیدن این طناب شگفت زده شد. خیلی سریع اگزوز رو سر جاش محکم کردیم و به مسیرمون ادامه دادیم. 

نمیدونم این ماجرا چه حکمتی پشتش بود ولی واقعا بعضی وقتا خدا یه جوری در حقت لطف می‌کنه که جدای از شگفت زده شدن شرمنده می‌شی و خجالت می‌کشی. 

  • Mahdi

تنها کسی که این سال‌های اخیر هیچوقت منو اذیت نکرد و همیشه خدا فقط و فقط همراهیم کرد کوسه عزیزم بود. درسته هزینه‌های مصرفی تقریبا بالایی داره ولی هیچوقت اذیتم نکرده تا حالا. توی سه سال حدود ۱۰۰ هزار کیلومتر رو باهاش طی کردم که واقعا عدد کمی نیست و بیشتر این مسافت توی جاده‌ها بوده اما هیچوقت توی راه نموندم حتی در بدترین شرایط. دو سه بار هم که در شرایط نزدیک به مرگ قرار گرفتم لطف خدا و همراهی کوسه بوده که جون سالم به در بردم. در آینده ماجرای عجیب‌ترینش که زنده بیرون اومدن ازش واقعا یک معجزه از طرف خدا بود رو حتما می‌نویسم. دلم نیومد یه پست نزارم و ازش تشکر نکنم. یه عذرخواهی هم بهش بدهکارم که چند ماه پیش به سرم زده بود تا بفروشمش ولی خیلی زود متوجه اشتباهم شدم و تصمیمم رو تغییر دادم. درسته ماشین‌ها حس ندارن اما اون لحظه که تصمیم به فروشش گرفته بودم واقعا عذاب وجدان داشتم و احساس می‌کردم بعد از این همه همراهی به خاطر این تصمیم از دستم ناراحت میشه. 


جناب کوسه در ساحل زیبای بندر امام حسن در جوار خلیج همیشه فارس
جناب کوسه در ساحل زیبای بندر امام حسن در جوار خلیج نیلگون همیشه فارس

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۲۸
  • Mahdi

پنج سال پیش بود که ماجرایی پیش آمد. ماجرایی انسان ساز برای من و تجربه‌ای که هیچ‌گاه مانندش را ندیده بودم و بعد از آن هم ندیدم. هنوز هم تاثیرات آن ماجرا در من زنده است. امروز،‌ همین یک ساعت پیش در یکی از پوشه‌های متروکه‌ی یکی از هاردهای اینترنالم به اسناد و مکتوبات آن ماجرا برخوردم. از آن‌جایی که اعتیاد به کالکت کردن دارم همان پنج سال پیش اسناد مربوطه را به شیوه‌ی انحصاری خودم مهر و موم کردم و تا به امروز به خودم جرأت نداده بودم به سراغش بروم. اما نمی‌دانم چه شد که بعد از پنج سال رفتم به سراغش. یک ساعت پیش بود که در سومین تلاش توانستم کفنش را باز کنم و بیرونش بکشم. زنده و تازه بود لامصب. انگاری که هنوز داشت نفس می‌کشید. یک ساعت طول کشید تا اسناد مربوط به یک دوره چهارماهه را تورق کردم. انگار یک نفر دیگر داشت این ماجرا را تجربه می‌کرد. منِ پنج سال پیش نبود. خیلی چیزها دستگیرم شد که آن موقع نمی‌فهمیدمشان. ته دلم خوشحال بودم که اسناد را معدوم نکردم و حالا منِ پنج سال بعد می‌توانست ازشان خیلی چیزها یادبگیرد. انقدر مرورش سخت بود که حالا بعد از دو روز نخوابیدن، باز هم نمی‌توانم بخوابم. زنده بودنش اذیتم می‌کند. انگاری نامیراست. ایکاش می‌شد کشتش. قتلی بس رضایت بخش که می‌ارزد به هر تاوانی. اگر هنوز داری این متن را ‌می‌خوانی و چیزی دستگیرت نشد طبیعی است. این متن را جوری ننوشته‌ام که بشود از آن چیزی فهمید اما شاید بشود با آن هم‌زاد پنداری کرد. پناه آوردم به نوشتن، چون تنها راه تخلیه است و می‌شود به سبک شدن بعدش امیدوار باشی. هم‌زمان قطعه «قطعا این آخرین خداحافظی است» از آلبوم «با عشق» اثر کریستینا گریمی در هدفونم پخش می‌شود. کسی که در ۲۲ سالگی در آغاز مسیر شهرتش به ضرب گلوله یکی از طرفدارنش کشته شد. دیدن و یا شنیدن آثارِ مردگان، آرامم می‌کند. به خاطر همین به دوران کلاسیک عشق می‌ورزم. با خودت می‌گویی این‌ها با این همه شهرت و ثروت و عظمت‌شان حتی تکه استخوانی در تابوت‌شان باقی نمانده! پس چرا باید غصه کش شد؟ می‌شود با یک «✋🏻خداحافظ» از زیر همه چیز قسر در رفت.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۰۷:۲۹
  • Mahdi

سال ۹۶ بود که بعد از یک مدت نسبتا طولانی دوری از تحصیل به سرم زد که در یکی از رشته‌های مورد علاقه ادامه تحصیل بدم. سراغ نزدیک‌ترین دانشگاهی که اون رشته رو داشت رو گرفتم و به یه مرکز علمی و کاربردی رسیدم. با کمی دوندگی مدارک مورد نیاز برای ثبت‌نام رو جور کردم و در رشتهٔ «کارگردانی» نام‌نویسی کردم. قرار شد که دانشگاه زمان شروع کلاس‌ها رو اطلاع رسانی کنه، اما هر چقدر منتظر موندم خبری نشد. بعد از مراجعه حضوری کاشف به عمل آمد که به علت انصراف از تحصیل ۲ نفر رشته از حد نصاب افتاده و برگزاری اون دوره با تعداد کمتر برای دانشگاه صرفه نداشته. خلاصه که هر چقدر زور زدم و دوندگی کردم که مسئولین رو راضی کنم که قبول کنن با تعداد کمتر دوره رو برگزار کنن، به نتیجه‌ای نرسیدم. دست آخر دانشگاه که تلاش من رو دید (در یک اقدام غیر حرفه‌ای) اطلاعات همه دانشجوها رو در اختیارم گذاشت که برم اون انصرافی‌ها رو راضی کنم یا چند نفر دیگه جور کنم که حد نصاب اوکی بشه اما نشد. خلاصه که چند نفر باقی‌مونده هم از برگزاری کلاس‌ها ناامید شدن و رفتن به رشته‌های دیگه و حتی از من هم درخواست شد که رشتهٔ دیگه‌ای رو انتخاب کنم که زیر بار نرفتم و بالکل قضیه منتفی شد.

چند ماه بعد موعد ثبت نام کنکور رسید و خیلی اتفاقی بدون این که قبلا قصد کرده باشم در آخرین روزهای باقی‌مونده برای ثبت نام، دل به دریا زدم و در کنکور هنر ثبت نام کردم. خلاصه که موعد کنکور رسید و آزمون برگزار شد. آزمون رو دادم و نسبتا راضی بودم اما دقیق نمی‌دونستم نتیجه چی می‌خواد بشه.

موقع دیدن نتایج اما راضی‌تر از همیشه بودم. طبق انتخاب رشته‌ای که کردم برای آزمون عملی رشته بازیگری-کارگردانی دانشگاه تهران دعوت شدم که شرح ماجراش نیازمند یک پست دیگه است. همزمان دانشگاه صداوسیمای تهران هم نامه فرستاد برای مصاحبه. آزمون دانشگاه تهران رو شرکت کردم اما به مصاحبه دانشگاه صداوسیما نرفتم. برای من که علاقه‌مند به سینما بودم، تلویزیون علی‌رغم برتری مالی ولی اولویت پایین‌تری به حساب میومد. نهایتا که مهرماه نتایج اعلام شد؛ مقصدم شد رشتهٔ سینمای دانشگاه سوره. اوایل همه چیز خوب به نظر میومد. اساتید عالی، کلاس‌های با کیفیت و دانشجوهای مشتاق. دو سال به همین منوال گذشت تا این که سر و کلهٔ کرونا پیدا شد. همه چیز از تب و تاب افتاد. کلاس‌ها غیر حضوری شد. دانشجوها ریزش کردن و همکلاسی‌ها کم و کمتر شدن. همین‌طور از شدت علاقه‌ها کاسته شد. دیگه هیچ چیز مثل قبل نشد که نشد. تو دوران کرونا چند تا کلاس حضوری داشتیم که به خاطر ماهیت عملی بودنش نمی‌شد مجازی برگزار بشه. رفتن به اون کلاس‌ها خیلی سخت بود. دانشگاه سوت و کور و کلاس‌های خلوت، استادهای بی‌انگیزه و از اون بدتر دانشجوهایی که دیگه کوچکترین علاقه‌ای به مسیرشون نداشتن همه چیز رو غیر قابل تحمل می‌کرد. همین سختی باعث شد علی‌رغم غیر حضوری بودن و سهل ال‍‍‍‍‍‍‍پاس بودن واحدها خیلی عقب بیوفتم.

مهرماه امسال رسید و من وارد ترم ۹ شدم. قرار بود دوباره درس‌ها حضوری بشه اما با فضای ملتهب کشور دوباره برگزاری کلاس‌ها رفت روی هوا. نمیدونم چقدر طول بکشه تا واحدهای باقی‌مونده رو پاس کنم اما یک چیز رو مطمئنم. این‌که فضای دانشگاه‌ها دیگه مثل قبل نیست و هیچ‌وقت هم دوباره مثل قبل نمیشه. واقعا خوشحالم که اون فضا رو برای یه مدت کوتاه هم که شده تجربه کردم. همین.

  • Mahdi

سریال جوخه برادران به گواه IMDB برترین سریال تاریخ است. و من هم این نکته را تایید می‌کنم. سریالی خوش‌ساخت و زیبا که تهیه کنندگی‌اش به عهده اسپیلبرگ و هنکس است. داستانش در مورد جنگ جهانی دوم است و داستان زندگی گروهی از سربازان آمریکایی را از دوران آموزشی تا پایان جنگ روایت می‌کند. داستان سریال بر اساس واقعیت است.

 

و اما نمایی از قسمت اول این سریال:

نمایی از سریال جوخه برادران

 

نما نوشت:

سوبِل توسط مافوقش از سمتش کنار گذاشته می‌شود. بهت زده و ناراحت است. فرمانده او را به دفترش می‌خواند و خبر را به او می‌دهد. سوبل شوکه می‌شود. ناراحت است. هنگام خداحافظی با فرمانده دست می‌دهد. دست‌هایشان در آتش می‌سوزد. یک نمای فوق العاده و بی‌نظیر.

 

  • Mahdi

معرفی سریال:

کاراگاه حقیقی (به انگلیسی: True Detective) نام یک مجموعهٔ تلویزیونی آمریکایی ساختهٔ نیک پیزولاتو است و از شبکهٔ اچ‌بی‌او پخش می‌شود. (از ویکی‌پدیا)

 

یادداشت:

اعتقاد دارم فصل دوم هیچ‌گاه نتوانست موفقیت فصل اول را تکرار کند. چه در بازی‌ها، چه داستان و چه در تصویربرداری. فقط در صورتی از فصل دوم این سریال می‌شود لذت برد که فصل اول را به فراموشی بسپاریم.

قسمت هشتم را در حالی دیدم که نمی‌دانستم قسمت آخرِ این فصل است. همین کمی آزارم داد.

 

نما:

True Detective

 

نمانوشت:

«ری ولکورو» به آخر راه رسیده است. می‌توانست بگذارد و برود. اما دلش می‌خواست برای آخرین بار فرزندش را ببیند. همین کار را خراب می‌کند و پیدایش می‌کنند. به جنگل فرار می‌کند. از هر سو محاصره شده و راه فرار ندارد. کارش تمام است. در آخرین لحظات نگاهی به آسمان می‌اندازد. قبلا در جایی نوشته بودم که معنی این نگاه را فقط کارگردان می‌داند. این نگاه آخر، حرف دارد.

  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۱:۲۱
  • Mahdi
آخرین نظرات