مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۴
  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۶
  • Mahdi

شب از نیمه گذشته بود که مثل خوابزده‌ها از جا پریدم و به سراغ وبلاگم آمدم. سر شب خبر ناراحت‌کننده‌ای شنیدم که مرا به فکر فرو برد و اندوه زیادی را به دلم نشاند. الان باید چیزی بنویسم تا آرام شوم. نمی‌شود که ننویسم.


عزیز، یک مرد میانسالِ مهربان بود. همهٔ اهالی محل دوستش داشتند. بر سر در مغازه اش تابلویی نصب بود که روی آن نوشته بود: «سوپرمارکت آسایش». او واقعاً مایه آسایش محله بود. چند متر جلوتر یک سوپرمارکت دیگر وجود داشت که رقیب او به حساب می‌آمد. اما عزیز به این مسئله اهمیتی نمی‌داد. او مشتری‌های خودش را داشت. من هم از جمله مشتری‌هایش به حساب می‌آمدم. هر بار که به مغازه اش می‌رفتم حسابی گرم می‌گرفت و حال و احوال می‌کرد. مادربزرگم را می‌شناخت. مغازه اش رو به روی خانه مادربزرگم بود. تابستان‌ها که به شهر مادربزرگ می‌رفتم، از او خرید می‌کردم. مادربزرگم اما طرفدار رقیب عزیز بود و اعتقاد داشت که عزیز گران‌فروش است. من اما هیچ وقت از عزیز گرانفروشی ندیدم. از زمانی که سه-چهار سالم بود، مشتری اش بودم. همیشه از من احوال شهرم را می‌پرسید و می‌گفت که سال‌ها قبل به شهرم آمده و خاطره سفرش را تعریف می‌کرد. می‌گفت باز هم می‌خواهم بیایم به شهرتان، اگر کارهای مغازه‌ام بگذارد. من هم در دلم می‌گفتم بگذار تعارفی بکنم که آمدی در خدمتتان هستیم. اما با خود می‌گفتم ولش کن اگر بلند شد و آمد چه. بارها خواستم سوغاتی شهرمان را برایش ببرم اما هر بار بعد از رفتن به فروشگاهش یادم می‌افتاد و موکول می‌کردم به دفعه بعد. در یک کلام، عزیز با بقیه فروشنده‌ها فرق داشت. مهربان بود و دوست داشتنی.


تابستان امسال هم مثل هر سال به شهر مادربزرگم رفتم. وقتی برای خرید از خانه خارج شدم، دیدم مغازه اش بسته است. به سراغ آن یکی مغازه رفتم.
فردای آن روز دوباره عزم خرید کردم. عزیز را دیدم که مقابل مغازه اش مشغول خالی کردن بار است. حوصلهٔ خوش و بش‌هایش را نداشتم. طبق معمول سوغاتی اش را هم فراموش کرده بودم. راهم را کج کردم به طرف آن یکی مغازه. تمام مدتی که در آن شهر بودم به همین منوال گذشت و به مغازه عزیز نرفتم.


خبر ناراحت‌کننده‌ای بود. آن قدری که برای دقایقی گیج و منگ شدم. «عزیز یک هفته بعد از فوت مادرش دچار ایست قلبی شد و بعد از احیا، مغزش از کار افتاد و دچاز مرگ مغزی شد و اکنون در کماست. برایش دعا کنید.»


حسرت تعارفی را می‌خورم که نزدم. حسرت سوغاتی که برایش نبردم. حسرت تابستانی که می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. حسرت... صبر کن! مگر می‌شود یک فروشنده ساده، اینقدر در دل مشتریانش محبوب شود؟
خدا نگهدار عزیز...

پ‌ن: یک‌هفته بعد از نگارش این پست، عزیز آسمانی شد. 
  • Mahdi

معرفی فیلم:

سکوت بره‌ها فیلمی مهیج به کارگردانی جاناتان دمی و محصول سال ۱۹۹۱ ایالات متحده آمریکا است که بازیگرانی همچون جودی فاستر، آنتونی هاپکینز و اسکات گلن در آن به ایفای نقش پرداخته‌اند. فیلم بر اساس رمانی به همین نام نوشتهٔ توماس هریس (۱۹۸۸ میلادی) ساخته‌شده و به هانیبال لکتر، نابغهٔ روان‌پزشکی، آدم‌خوار و آدم‌کش زنجیره‌ای می‌پردازد. (از ویکی‌پدیا)

 

یادداشت من:

این فیلم را سال‌ها داخل آرشیوم داشتم ولی فرصت یا بهانه‌ای برای دیدنش پیدا نمی‌کردم، تا این که جناب سخا توصیه‌ام کرد به دیدنش. فیلم را دیدم و بی‌نهایت از آن لذت بردم. جودی فاستر و آنتونی هاپکینز بازی فوق‌العاده‌ای ارائه داده‌اند و آنتونی به حق برای این فیلم اسکار را شکار کرده است. دوست ندارم این پست را طولانی کنم بنابراین می‌روم سر اصل مطلب که همان «یک‌فیلم،‌ یک‌نما» باشد.

 

نما:

سکوت بره‌ها

نما نوشت:

این نما بدون شک از زیباترین نماهای فیلم است که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. کلاریس در اف‌بی‌آی یک نوآموز است و در آکادمی دوران آموزشی را طی می‌کند. او به دفتر رئیسش خوانده می‌شود تا مأموریتی بگیرد و کار حرفه‌ای و رسمی‌اش را شروع کند. او سوار آسانسور می‌شود تا به دفتر رئیسش برود. در هنگام سوار شدن به آسانسور است که این نمای چند ثانیه‌ای را می‌بینیم. در این نما کارگردان با قراردادن کلاریس در میان افرادی یک دست و یک شکل می‌خواهد بگوید که او با بقیه تفاوت دارد. این تفاوت حتی در نگاه کلاریس که به سمت بالاست وجود دارد. نگاه بقیه هرز می‌رود اما کلاریس بالا را نگاه می‌کند. حتی حالت دست‌های او با دیگران متفاوت است. او قد کوتاه‌تری دارد اما از همه اطرافیانش بلندپروازتر است.

هر بار که این نما را می‌بینم، حرف‌های تازه‌ای را می‌شنوم. نمایی کار شده و سینمایی.

  • Mahdi

چند روز پیش یک کار عجیب و غریب انجام دادم که شاید بشه گفت احمقانه بود. از سر بیکاری و بی حوصله‌گی رفتم تو یه بلوار خلوت و بزرگ. (یه بلوار چهار بانده و 7 کیلومتری)

به وسط بلوار که رسیدم در حاشیه سمت راستش توقف کردم و تِرَک "Brothers in Arms" از ساندترک‌های فیلم مدمکس: جاده خشم (Mad Max: Fury Road) رو پلی کردم اون هم با صدای خیلی بلند. همینجوری توی ماشین نشسته بودم که بعد از چند دقیقه یه ماشین حمل پول از کنارم رد شد. بلوار اون ساعت خیلی خلوت بود و به جرأت می‌تونم بگم تنها ماشینی بودم که توقف کرده بودم و مطمئن بودم همین مسأله توجه محافظ‌های ماشین حمل پول رو جلب می‌کنه. بعد از این که ماشینشون حسابی دور شد، حرکت کردم و با سرعت زیاد و حرکات مارپیچ خودم رو رسوندم پشت سرشون. اونا هم سرعتشون رو بالا بردن تا از من فاصله بگیرن اما موفق نشدن. تا انتهای بلوار به همین شکل به مسیر ادامه دادیم. وقتی به انتها رسیدیم سرعت ماشین حمل پول کم شد و راهنماش شروع به چشمک زدن به سمت چپ کرد. (این کار برای اینه که تعقیب کننده فکر کنه مسیر ماشین حمل پول سمت چپه و بپیچه به چپ) با توجه به سرعت خیلی کمی که داشتن ناچراً ازشون رد شدم ولی پیچیدم به راست. (انگار راهنمای چپ واقعا برای فریب دادن من بود) اون ها هم بلافاصله پیچیدن به راست و قفل کردن پشت ماشین من. (این کار به خاطر اینه که ماشین عقب نسبت به ماشین جلو برتری داره و قدرت عملیات بیشتری داره)

خلاصه یه مسیری رو به همین شکل طی کردیم تا این که من پیچیدم به یه پارکینگ فرعی و با گرفتن کارت پارکینگ وارد پارکینگ شدم و اون ها هم پشت سر من وارد شدن. وقتی وارد شدم، سرعت گرفتم و به انتهای پارکینگ رفتم ولی اون‌ها در همون ورودی توقف کردن و وقتی دور شدن من رو دیدن، دور زدن و از پارکینگ خارج شدن و رفتن. هیچ توضیحی برای این کار ندارم و هیچ برنامه قبلی هم نریخته بودم و اصلا هم از عواقبش اطلاع نداشتم. خدا رو شکر که به خیر گذشت.

اون ترک رو براتون آپلود می‌کنم تا بهتر بتونید قضیه رو تصور کنید.


  • Mahdi

با آخرین توانش نشست و نگاه بی حالش را به تله دوخت، خوب می‌دانست اگر قدمی پیش بگذارد گرفتار تله می‌شود، مردد شده بود بین مردن و مردن. یکی با شکم خالی و دیگری با شکم سیر. انتخابی نداشت باید می‌مرد، دوباره نگاهی به تله و دانه‌ها انداخت. فکر خوردن دانه‌ها ذهنش را مشغول کرده بود؛ و این را هم به خوبی می‌دانست که حتی اگر سریع‌ترین پرنده دنیا باشد، نخواهد توانست قبل از فعال شدن تله، دانه‌ای را بخورد. خسته شده بود از زندگی‌اش. لحظه‌ای درنگ کرد و سپس تصمیمش را گرفت؛ قدمی جلو رفت و سلاخی شد.
شکارچی از پشت بوته‌ها بیرون آمد و لبخند زنان زمزمه کرد: حیوان بی‌عقل.

  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۲
  • Mahdi
آخرین نظرات