مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

نسیم خنکی می‌وزید، بازتاب نور خورشید در سنگ‌های سفید چشم را آزار می‌داد، صحن زیاد شلوغ نبود، عده‌ای دور سقاخانه بودند و آب می‌خوردند، عده‌ای نیز به سوی حرم می‌رفتند و بعضی نیز از زیارت باز می‌گشتند. در همه این آمدوشدها کسی متوجه کودکی نشد که رو به روی سقاخانه ایستاده بود. کودکی دوست داشتنی با موهای بور و نگاهی که امید از آن می‌بارید.

نگاه کودک با جایی گره خورده بود که کمتر کسی به آن توجه می‌کرد. هم نگاهش و هم فکر و خیالش با کبوتر‌های حرم در حال پرواز بود، گویی که فقط جسمش بر روی زمین مانده است. دنیایی که کودک در آن حضور داشت دنیایی دیگر بود، با خودش می‌گفت: «وای خدایا چه کبوترهای قشنگی، امام رضا خوش به حالت چه کبوترایی داری، می‌تونی هر چقدر که دلت خواست با کبوترهات بازی کنی.» کبوترها یکی پس از دیگری از روی گنبد طلایی سقاخانه پرواز می‌کردند و به طرف دیگری می‌رفتند و کبوترهای جدید جایگزین پرنده‌های قبلی می‌شدند؛ کودک محو این چرخه پایان ناپذیر شده بود.

ناگهان فکری به ذهن کودک رسید، با دل کوچکش خطاب به امام رضا گفت: «آقاجون شما که این قدر پرنده دارید، شاید هزار تا، شایدم بیشتر، چی می‌شه یکیشو بدید به من، قول می‌دم باهاش دوست بشم و خوب ازش نگهداری کنم.»

کودک به کرامت و لطف امام رضا ایمان داشت، ولی نمی‌دانست که آیا درخواستی که کرده بود شدنی است یا نه؟ با همان حالت دودلی و شک باقی مانده بود و به گنبد سقاخانه خیره خیره نگاه می‌کرد. امیدوار بود که از امامش جواب بگیرد. به قدری در فکر فرو رفته بود که از اطرافش خبری نداشت. ناگاه مثل این که تلنگری خورده باشد به خودش آمد، فکر و خیال را دور انداخت و یک قدم به جلو برداشت، خشکش زد و به چیزی که از آسمان فرود می‌آمد خیره شد. بدون این که کوچک ترین تکانی به خودش بدهد دستش را دراز کرد، آن شئ حیرت انگیز به آرامی در کف دست پسر قرار گرفت. به گنبد طلایی امام رضا نگاهی انداخت و به سان انسان هایی که جواب بزرگترین درخواستشان را گرفته باشند، لبخند ملیحی زد. دستش را در جیبش فرو برد و یک دستمال کاغذی تمیز در آورد. با دقت دستمال کاغذی را باز کرد و به آرامی پر را در دستمال گذاشت. یقین داشت در طول عمر کوتاهش «پـر»ی به این زیبایی ندیده بود، پری سفید رنگ و بزرگ. رو به حرم گفت: «همون جوری که قول دادم، برای همیشه ازش نگهداری می‌کنم، ممنونم آقاجون.»

این را گفت و با لبخند شیرینش از حرم خارج شد.

پی نوشت: آن کودک، نامش مهدی بود.

  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۸
  • Mahdi

دیشب تو یه کانال تلگرامی فراخوان جشنواره "فیلم‌کوتاه و فیلم‌نامه‌کوتاه قم" رو دیدم. یکهو فکر فرستادن فیلم‌نامه‌ای که دو ماه پیش نوشتم افتاد تو سرم. با این که اولین فیلم‌نامه‌ای بود که نوشتم ولی احساس خوبی نسبت بهش دارم. (قبلا کاغذ زیاد سیاه کردم ولی هیچ کدوم به جایی نرسیدن!) فیلم‌نامه رو هم همون موقع برای حضرت استاد فرستادم که نظر خوبی روش داشت و گفت بیا تهران مفصل در موردش صحبت کنیم که هنوز فرصت نشده برم. (البته استادهم که سرشون ماشالله خیلی شلوغه) با این حال بازم برای فرستادن مردد بودم که بعد از مشورت با استاد، این نتیجه حاصل شد که بعله حتما باید بفرستمش برای جشنواره. از صبح تا حالا ده بار خوندمش و کلی تغییر و جابه‌جایی توش حاصل شده. اسمی هم نداره فعلا. خیلی زور زدم ولی اسم نمیاد که نمی‌آد!!! مهلت تحویل آثار جشنواره هم تا دهم دی‌ماهه و باید دید که چه پیش میاد. ایشالا که خیره...

2دی94


  • Mahdi

ابو هاشم جعفری می‌گوید:

خدمت امام هادی علیه السلام شرفیاب شدم، آن حضرت با من به زبان هندی سخن گفت و من نتوانستم به خوبی پاسخ دهم، در مقابل آن حضرت سطل کوچکی پر از سنگریزه بود. امام یکی از آن سنگریزه‌ها را برداشت و در دهان مبارک خود نهاد و قدری  آن را مکید، سپس آن را به من مرحمت نمود و من آن را در دهانم گذاشتم، به خدا قسم از نزد آن حضرت بلند نشدم مگر این که با هفتاد و سه زبان می‌توانستم صحبت کنم که یکی از آن ها هندی بود.

منبع: کتاب القطره


  • Mahdi
علامه جعفری و فرزندش دکتر غلام رضا جعفری عازم انگلستان می شوند. در لندن، استاد در بیمارستان "یستر" بستری می گردد و مداوا آغاز می شود.

نقل است: چند ساعت قبل از فوت، یکی از اعضای سفارت ایران در لندن، همراه با پزشک معالج و چند نفر دیگر وارد اتاق استاد می شوند. به محض ورود متوجه می شوند که استاد در حالی که به سختی نیم خیز شده است، درحال تعظیم کردن به سمتی از اتاق است. استاد همین که متوجه ورود افراد به اتاق می شوند، با دست چپ به آن ها علامت می دهد که از اتاق خارج شوند.
سه ساعت قبل از فوت، استاد به دکتر غلام رضا جعفری اشاره ای می کند. اشاره به معنای درخواست استاد از فرزند بود. اما دکتر غلام رضا جعفری متوجه درخواست پدر نمی شد. دکتر جعفری تلاش می کند تا منظور پدر را متوجه شود اما ناکام می ماند. سرانجام، پس از حدود دو ساعت ، منظور پدر را درک می کند.
داخل کیف استاد ، پلاکی بود که اسم خداوند و نام ائمه حک شده بود. اطراف آن پلاک، پارچه سبزی پیچیده شده بود. این پارچه را چند ماه قبل از فوت استاد، یکی از دوستانش از کربلا آورده بود. منظور استاد از آن اشارات، همین پارچه سبز بود.
دکتر غلامرضا جعفری، به سرعت به محلی که آن پارچه سبز بود می رود و آن را می آورد. زمان رفت و برگشت، یک ساعت به طول می انجامد. زمانی که دکتر جعفری وارد بیمارستان می شود، متوجه می شود اتاقی که استاد در آن بستری بود، بسته است و دوستان ، پشت در اتاق ایستاده اند.
پرستار خبر فوت پدر را می دهد. دکتر جعفری بی تاب و متأثر وارد اتاق می شود. جسد استاد روی تخت بود و پارچه سفیدی جسد را پوشانده بود.
بی تابی دکتر جعفری ، بیشتر از آن رو بود که چرا کمی زود تر منظور پدر را درک نکرده بود، تا پیش از فوت استاد، پارچه را برای او بیاورد.
دکتر جعفری پارچه را از روی استاد کنار می زند و در حالی که به شدت متاثر بود، و گریه می کرد، خود را به خاطر دیر رسیدن مواخذه می کرد. در این حال پارچه سبز را روی صورت استاد می گذارد.
در این حال استاد چشم هایش را باز کرد، لبخندی زد، و چشم هایش را بست.

منبع: کتاب "صد مرد، صد مرگ" به نقل از "فیلسوف شرق"


  • Mahdi

زمانی که اسکندر، پادشاه مقدونی به عنوان فرمانده کل یونان در لشکرکشی به ایران انتخاب شد، از همه طبقات برای تبریک نزد او می آمدند، اما «دیوژن»، حکیم معروف یونانی که در «کورینت» به سر می برد، کمترین توجهی به او نکرد…

اسکندر خودش به دیدار او رفت. دیوژن ، از حکیمان کلبی یونان، در برابر آفتاب دراز کشیده بود. وی چون حس کرد جمع فراوانی به طرف او می آیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می آمد ، خیره کرد؛ اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سمت او می آمد نگذاشت، و شعار استغنا و بی اعتنایی را حفظ کرد.

اسکندر به او سلام کرد و سپس گفت: اگر از من تقاضایی داری بگو!

دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم. من از آفتاب استفاده می کردم و تو اکنون جلوی آفتاب را گرفته ای کمی آن طرف تر بایست. این سخن در نظر همراهان اسکندر ابلهانه آمد؛ اما اسکندر که خود را در برابر او حقیر دید، در اندیشه فرو رفت و پس از آن که به راه افتاد، گفت:

به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم!

  • Mahdi

گویند مردی در وصف شهر هرات که مدعی بود روزگاری فوق العاده بزرگ و پر جمعیت بوده، داد سخن می‌داد؛ کار را به جایی رساند که گفت:

«در آن وقت در هرات بیست و یک هزار احمد یک چشم کله پز وجود داشته است!!!»

با توجه به این‌که همه نامشان احمد نبوده و همه‌ی احمد نام‌ها یک چشم نبوده‌اند و همه‌ی احمد‌های یک چشم کله‌پز نبوده‌اند، پس اگر فقط عدد احمد‌های یک چشم کله‌پز را بیست و یک هزار نفر بدانیم حساب کنید عدد سایرین چقدر بوده؟؟

شهید مطهری
خدمات متقابل اسلام و ایران


  • Mahdi
آخرین نظرات