مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟

مردی میانسال با ظاهری معمولی از کنار خط‌کشی عابر پیاده عبور می‌کند و در خلاف جهت حرکت ماشین‌ها به طرف پل عابر پیاده می‌رود.

مرد از جهت راست به طرف مرکز پل حرکت می‌کند، به وسط پل که می‌رسد توقف می‌‌کند و به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند. می‌نشیند و شروع به پهن کردن بساطش (که آدامس است) می‌کند. در حین چیدن آدامس‌ها مردی مسن خودش را به دست فروش می‌رساند و در حالی‌که به خاطر بالا رفتن از پله ها نفس نفس می‌زند، می‌پرسد: «امروز خیلی دیر کردیا»

-         چی می‌خوای؟

-         آدامس. آدامس توت فرنگی.

-         بله، چند تا؟

-         دوتاش زیادیه، یک بسته برای امروز و فردا کافیه!

دست‌فروش علی‌رغم این که در بساطش انواع آدامس‌ها را دارد، یکی از زیپ‌های کوله‌اش را باز می‌کند و یک بسته آدامس خارج می‌کند و به مرد مسن می‌دهد. پیرمرد دستۀ اسکناس‌هایش را از جیبش در می‌آورد و تعدادی اسکناس به دست فروش می‌دهد و می‌گوید:

-         فکر ما پیرمردها رو هم بکن. دفعه بعد جایی بساط کن که پله برقیش کار بکنه.

دست فروش به نشانۀ تایید سری تکان می‌دهد.

مشتری‌های بعدی دو جوان هستند که هر دو یک طرح کاملا یکسان را در نقطه‌ای مشابه، روی گردنشان تتو کرده‌اند. یکی عقب‌تر می‌ایستد و دیگری که از لحاظ سنی بزرگ‌تر به نظر می‌رسد، جلو می‌آید.

-         آدامس نعنایی.

-         چند تا؟

جوان چند لحظه مکث می‌کند و پیشانی‌اش را می‌خاراند، گویی که چیزی را فراموش کرده باشد به رفیقش نگاه می‌کند و در نهایت با اشاره رفیقش موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و از داخل یکی از کانال‌های تلگرامی‌اش می‌خواند:

-         دوتاش زیادیه، یه بسته برای امروز و فردا کافیه!

سپس خنده کنان می‌گوید:

-         دو تاش کن حالا. دو نفریم، یه دونه به کجامون میرسه.

دست‌فروش از کوله‌اش دو بسته آدامس به جوان می‌دهد و تعدادی اسکناس دریافت می‌کند.

بعد از رفتن جوان‌ها یک خانم جوان با کلاسوری در دست، از راه می‌رسد.

-         آقا یه دونه از اون نعنا یخی‌ها لطفا.

مرد ظاهر دختر را برانداز می‌کند.

-         چند تا؟

-         وا، گفتم که یکی!

مرد یکی از آدامس‌های داخل بساطش را برمی‌دارد و به دختر می‌دهد.

مشتری بعدی یک پسرک 14 -15 ساله است.

-          آقا آدامس توت‌فرنگی دارید؟

دست فروش برای چند لحظه به پسرک خیره می‌شود. و سپس از بساطش به او یک بسته آدامس می‌دهد. پسرک آدامس را نمی‌گیرد.

-         نمی‌پرسی چند تا می‌خوام؟

فروشنده هم‌چنان خیره به پسرک نگاه می‌کند. پس از چند لحظه آدامس را می‌اندازد داخل بساط و می‌گوید:

-         برو بچه جون! مزاحم کاسبی ما نشو! غیر از اینا چیزی ندارم.

در همین حین یک مشتری میان‌سال و شیک‌پوش از راه می رسد و سه بسته از آدامس‌های داخل کوله را می‌خرد و می‌رود.

پسرک که با آمدن مشتری کمی عقب رفته بود، جلو می‌پرد و می‌گوید:

-         که نداری‌ها؟ پس چی بود اون؟

مرد آشفته می‌شود و نیم خیز روی زانویش بلند می‌شود:

-         تخم جن!‌ برو گمشو تا اون روی سگ منو ندیدی.

و دست می‌کند داخل جیبش و چاقوی ضامن دارش را بیرون می‌آورد و با تهدید به پسرک نشان می‌دهد. پسرک با دیدن این صحنه چند قدم عقب می رود. برای لحظاتی هر دو به چشمان یکدیگر خیره می‌مانند. سپس پسرک راهش را می‌کشد و می‌رود.

دست‌فروش رفتن پسرک را با چشمانش دنبال می‌کند.

با خروج پسرک از پل، همه چیز به حالت عادی برمی‌گردد و دست‌فروش به مشتری‌هایش می‌رسد.

دو سه مشتری دیگر می‌آیند و بسته‌های آدامس را با قیمت‌های مختلف می‌خرند و می‌روند.

دست فروش که مدام اطراف خود را می‌پاید، ناگاه چشمش به یک لباس شخصی میوفتد که بیسیم در دست، از سمت راست پل هوایی پدیدار شده و به او نزدیک می‌شود. دست فروش سریع از جایش بلند می‌شود و بی‌اعتنا به بساطش زیپ کوله را بسته و آن‌را یک طرفه به روی کولش می‌اندازد و به سمت دیگر حرکت می‌کند. هنوز بیشتر از دو سه قدم برنداشته که یک پلیس از سمت دیگر پل هوایی پدیدار می‌شود.مامور پلیس دستش را نزدیک اسلحه‌اش گرفته و آماده بیرون کشیدن آن است.

دست‌فروش مستأصل می‌شود به خیابان و سیل عبوری ماشین‌ها نگاه می‌کند. چشمش به وانتی می‌افتد که در فاصله‌ای نزدیک در حال نزدیک شدن به پل عابر پیاده است. نگاهی به پلیس‌هایی که از دو طرف به او نزدیک می‌شوند می‌کند و کوله‌اش را از روی کولش پایین می‌آورد. مأمورها سرعتشان را بیشتر می‌کنند.

دست فروش با وسواس و دقت فراوان کوله را از بالای پل رها می‌کند. مأمورها سعی می‌کنند که ببینند کوله کجا افتاده ولی بیلبورد تبلیغاتی مانع دید‌ آن‌ها می‌شود.

دست فروش که حالا خیالش راحت شده، می‌نشیند و به دیوار پل تکیه می‌زند و لبخند زنان، یکی از بسته‌های آدامس داخل بساط را باز کرده و به دهان می‌گذارد. پلیس‌ها می‌رسند و با خشم مشغول دست‌بند زدن به او می‌شوند.

دست‌فروش در حالی‌که که با صورت روی زمین دراز کشیده و پوستش در حال لمس کفه فلزی و سرد پل‌هوایی است، نگاهش با نگاه پسرک گره می‌خورد که از کنار یک باجۀ تلفن‌عمومی به او خیره شده است.


پ.ن: این نوشته، چند سال پیش در قالب یک فیلم‌نامه کوتاه نوشته شده بود که پیرو پست قبل، با یک ویرایش مجدد، با فرمت داستانی بازنویسی شد.

  • Mahdi

من خیلی قبل‌ترها یه سری داستان‌هایی می‌نوشتم که بعضا دنباله دار و سریالی بودن. این داستان‌ها فقط برای دل خودم بود و تصوری از خودم و رویاهام در دنیاهای موازی بودن. این که میگم خیلی قبل‌تر اشاره به بیش از یک دهه قبل داره. دیروز که خونه مادرم سر سفره ناهار جمع شده بودیم، خواهر کوچیکم اعتراف کرد که اون دوران، یواشکی داستان‌هام رو می‌خونده و از احساساتش در مورد اون داستان‌ها گفت و این که چقدر بهشون علاقه‌مند بوده. چیزی که می‌گفت کاملا درست بود چون من به هیچکس اجازه خوندن اون داستان‌ها رو نمی‌دادم و حتی یک‌بار که یکی از دوستانم به صورت کاملا اتفاقی یک داستان کوتاه از اون مجموعه رو دیده بود به زور ازم اجازه گرفت و داستان رو در یک نشریه کوچیک محلی که شاید سر جمع کمتر از ۱۰۰ نفر مخاطب داشت چاپ کرد و تا مدت‌ها هر بار که یکی از اون مخاطب‌ها من رو می‌دید، کلی در مورد اون داستان و احساسات مثبت یا منفی که براش ایجاد کرده بود باهام حرف می‌زد.
حسی که از اعتراف خواهرم گرفتم واقعا برام دوست‌داشتنی و ارزشمند بود و کلی ذهنم رو درگیر کرد. شاید اگر مسیر نوشتم رو به سمت فیلم‌نامه سوق نمی‌دادم هنوز هم در حال نوشتن اون داستان‌ها بودم. فیلم‌نامه نویسی مقتضیاتی داره که کلا بهت اجازه نمیده، فضای فکری و نوشتاریت در سمت و سوی داستان‌نویسی و رمان‌نویسی باشه. راستش خودم هم دلم برای نوشتن در اون فضای منحصر به فرد تنگ شده. اما نمی‌دونم دوباره می‌شه بهش فکر کرد و یا حتی برای تجربه دوباره‌اش تلاش کرد یا نه...

  • Mahdi

امشب یکی از گره‌های فکری من بعد از حدود ۱۴ سال باز شد. این گره شاید آزاردهنده‌ترین چیزی بود که من در طی این سال‌ها با خودم حمل می‌کردم و سنگینی‌اش سال‌ها کمرم رو خم کرده بود و شاید برای مدت خیلی طولانی کامم رو تلخ نگه‌داشته بود. این پیشرفت بزرگ رو مدیون تراپیستی هستم که نزدیک به دو ساله دارم ازش کمک می‌گیرم. احساس سبکی که بعد از جلسه امشب داشتم وصف ناپذیر بود.

شما هم اگر درگیر مشکلات درونی هستید یه لطف بزرگ در حق خودتون بکنید و بگردید یه تراپیست خوب پیدا کنید و روحتون رو به دستش بسپارید و خودتون رو برای همیشه از دست خودتون نجات بدید.

  • Mahdi

اگر از اول شیوه پاکدامنی در پیش گرفتی و پاک زندگی کردی ولی الان برای ازدواجت به مشکل خوردی و مورد مناسب پیدا نمی‌کنی و یا مورد مناسبی تو رو پیدا نمی‌کنه بدون که مشکل از تو نیست...

این آیه رو روزی چند بار تو ذهنت مرور کن: 
 

الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ ﴿۲۶﴾


زنان خبیث و ناپاک از آن مردان خبیث و ناپاکند! و مردان ناپاک نیز تعلق به زنان ناپاک دارند؛ و زنان پاک از آن مردان پاک و مردان پاک از آن زنان پاکند! - نور ۲۶

پس خیلی نگران نباش و بیشتر بگرد و یا صبر کن تا پیدات کنن. امثال تو در این روزگار عجیب و غریب خیلی کم هستن و زمان می‌بره تا همدیگه رو پیدا کنن!

  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ مهر ۰۳ ، ۰۶:۲۱
  • Mahdi

یه روز عصر وقتی خیلی کلافه و بی‌حوصله بودم و کاری برای انجام نداشتم به صورت کاملا خودجوش یه کاغذ سفید A4 و یک خودکار آبی رنگ برداشتم و شروع کردم به نوشتن یک نامه کاغذی دست نویس، خطاب به کسی که اصلا نمی‌شناختمش. قبل از شروع نوشتن، مدام به این فکر می‌کردم که چی باید بنویسم و یا این که نوشتن یک نامه بدون خط خوردگی چقدر می‌تونه سخت باشه و داشتم به این فکر می‌کردم که نامه‌ای که می‌خوام بنویسم چند بار خط خوردگی خواهد داشت و با اون خط خوردگی‌ها ممکنه چقدر زشت به نظر برسه. همه این افکار دقیقا در لحظه‌ای که منحصر به فرد و جادویی به کل محو شد. و آن لحظه زمانی بود که نوک خودکار با کاغذ تماس پیدا کرد. و من نوشتم و نوشتم و نوشتم. از خودم، از احساسم از افکارم و هر چیزی که تراوش می‌کرد و تموم نمی‌شد. به خودم اومدم و دیدم انقدر هوا تاریک شده که دیگه نمی‌تونم کلماتی که روی کاغذ می‌نویسم رو بخونم. بلند شدم و رفتم روی میز ناهارخوری کنار پنجره نشستم. اونجا روشن ترین جای خونه دم غروب بود. تقریبا یک ساعت طول کشید و پشت کاغذ هم پر شد. وقتی دیگه جایی برای نوشتن نبود به پشتی صندلی تکیه دادم و به انبوه کلماتی خیره شدم که روی کاغذ پاشیده شده بودن. باورم نمیشد بتونم اون همه بنویسم. جالب اینجاست که دو صفحه پر با خط ریز هیچ خط خوردگی نداشت. دستم بدجوری درد می‌کرد اما قلبم سبک شده بود. خیلی احساس خوبی داشتم. نامه رو تا کردم و داخل یک پاکت سفید رنگ گذاشتم و درش رو با چسب خود پاکت بستم. اون نامه چند روزیه داخل داشبورد ماشینم جا خوش کرده و نیت کردم که به صورت تصادفی بدمش به یه نفر دیگه. خوش به حال کسی که بعد این همه سال یه نامه کاغذی دریافت می‌کنه. ایکاش من هم چنین شانسی داشتم و کسی برام نامه می‌نوشت...

  • ۲۸ مهر ۰۳ ، ۲۳:۴۸
  • Mahdi

من اوقات قابل توجهی از عمرم رو پای برخی علایق ناسالمم هدر دادم و الان که به قبل نگاه می‌کنم از این بابت پشیمونم. یکی از این علایق ویدیوگیم‌ها بودن. تقریبا مدتیه که آرشیو گیم‌هام رو پاک کردم و از همه مهم‌تر «استیم» و تمام گیم‌هاش رو برای همیشه از روی سیستمم حذف کردم. گیم جدای از جذابیت‌هایی که از لحاظ سرگرمی برام داشت، یک حواس‌پرتی لذت بخش بود. هر بار که حالم بد بود و یا فشاری بهم وارد می‌شد و این فشار غیر قابل تحمل می‌شد به ویدیوگیم پناه می‌بردم و این کاری بود که حواسم رو از همه چیز پرت می‌کرد و باعث می‌شد گذر زمان رو احساس نکنم. این دقیقا همون کاریه که مواد مخدر با یه آدم رنج کشیده می‌کنه. حواس پرتی و دور شدن از واقعیت‌های تلخ.

این مدل عادت‌ها و یا به عبارت شاید بدتر اعتیادها تو شبکه‌های اجتماعی هم هست. ویدیو گیم اگر به کنسول یا پی‌سی نیاز داشته باشه اما شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های جدید با گوشی و در هر لحظه‌ای قابل دسترسیه. خیلیا حتی داخل دستشویی و حموم هم نمی‌تونن گوشی رو از خودشون دور کنن. شاید مقایسه درستی نباشه اما به نظرم اگر ویدیوگیم رو به قلیان تشبیه کنیم، شبکه‌های اجتماعی مثل سیگار می‌مونن. قلیان برای استعمال شرایط سخت‌تری داره اما سیگار همه جا در دسترسه و عموما افراد سیگاری اصلا متوجه حجم دخانیاتی که مصرف می‌کنن نیستن.

قطعا بین شبکه‌های اجتماعی از همه بدتر اینستاگرام هستش. ترکیب الگوریتم و ویدیوهای کوتاه یک دقیقه‌ای و ترشح پیوسته دوپامین می‌تونه جدا از آسیب‌های فرهنگی و ذهنی بلای بزرگ‌تری سر مخاطبش بیاره. این که اون رو تبدیل به موجود بی‌مصرف، بی اختیار و مسخ شده کنه و تمام ساعت‌های آزاد روزانه که بهترین زمان برای پیشرفت و توسعه فردیه رو ازش بگیره و در نهایت یه مغز خسته و افسرده تحویل بده. قبل‌ترها برای دریافت دوپامین و حس خوب باید ۲۰۰ صفحه کتاب می‌خوندی یا یه فیلم دو ساعته می‌دیدی اما اینستاگرام این دوپامین رو در دوزهای کوچک تر و پیوسته به شما تزریق می‌کنه. اونم دقیقا به شکلی که به این نوع مصرف اعتیاد پیدا کنید. بدتر از همه اینه که بعد از عادت به این سبک دیگه از هیچ چیز دیگه‌ای نمیشه لذت برد. دیگه نمیشه وقت بزاری و کتاب بخونی،‌ فیلم دیدن برات بی‌معنی میشه و خیلی از عادت‌های نرمال و لذت بخش برای همیشه مفهومشون رو از دست میدن.

من حدود ۶ سال پیش این خطر رو احساس کردم و اینستا رو کنار گذاشتم. اطرافیانم رو هم تا جایی که تونستم تشویق کردم که این کار رو بکنن. کاری که اخیرا با ویدیو گیم کردم و ایکاش این مورد رو هم زودتر اقدام می‌کردم. این مدل عادت‌ها فقط مختص به نرم افزارهای سرگرمی محور نیستن و حتی من کسی رو سراغ داشتم که به اپ «دیوار» اعتیاد پیدا کرده بود و بخش عمده‌ای از زمان روزش رو به این برنامه اختصاص داده بود.

چه خوبه که چند وقت یکبار بشینیم و کنتور بندازیم که ظرف زمانمون چه سوراخی داره و اون سوراخ و یا سوراخ‌ها رو ترمیم کنیم و به جاش وقت‌های باقی مونده رو به توسعه خودمون اختصاص بدیم.

  • Mahdi
آخرین نظرات