مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۸:۳۲
  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۰
  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۴
  • Mahdi

نسیم خنکی می‌وزید، بازتاب نور خورشید در سنگ‌های سفید چشم را آزار می‌داد، صحن زیاد شلوغ نبود، عده‌ای دور سقاخانه بودند و آب می‌خوردند، عده‌ای نیز به سوی حرم می‌رفتند و بعضی نیز از زیارت باز می‌گشتند. در همه این آمدوشدها کسی متوجه کودکی نشد که رو به روی سقاخانه ایستاده بود. کودکی دوست داشتنی با موهای بور و نگاهی که امید از آن می‌بارید.

نگاه کودک با جایی گره خورده بود که کمتر کسی به آن توجه می‌کرد. هم نگاهش و هم فکر و خیالش با کبوتر‌های حرم در حال پرواز بود، گویی که فقط جسمش بر روی زمین مانده است. دنیایی که کودک در آن حضور داشت دنیایی دیگر بود، با خودش می‌گفت: «وای خدایا چه کبوترهای قشنگی، امام رضا خوش به حالت چه کبوترایی داری، می‌تونی هر چقدر که دلت خواست با کبوترهات بازی کنی.» کبوترها یکی پس از دیگری از روی گنبد طلایی سقاخانه پرواز می‌کردند و به طرف دیگری می‌رفتند و کبوترهای جدید جایگزین پرنده‌های قبلی می‌شدند؛ کودک محو این چرخه پایان ناپذیر شده بود.

ناگهان فکری به ذهن کودک رسید، با دل کوچکش خطاب به امام رضا گفت: «آقاجون شما که این قدر پرنده دارید، شاید هزار تا، شایدم بیشتر، چی می‌شه یکیشو بدید به من، قول می‌دم باهاش دوست بشم و خوب ازش نگهداری کنم.»

کودک به کرامت و لطف امام رضا ایمان داشت، ولی نمی‌دانست که آیا درخواستی که کرده بود شدنی است یا نه؟ با همان حالت دودلی و شک باقی مانده بود و به گنبد سقاخانه خیره خیره نگاه می‌کرد. امیدوار بود که از امامش جواب بگیرد. به قدری در فکر فرو رفته بود که از اطرافش خبری نداشت. ناگاه مثل این که تلنگری خورده باشد به خودش آمد، فکر و خیال را دور انداخت و یک قدم به جلو برداشت، خشکش زد و به چیزی که از آسمان فرود می‌آمد خیره شد. بدون این که کوچک ترین تکانی به خودش بدهد دستش را دراز کرد، آن شئ حیرت انگیز به آرامی در کف دست پسر قرار گرفت. به گنبد طلایی امام رضا نگاهی انداخت و به سان انسان هایی که جواب بزرگترین درخواستشان را گرفته باشند، لبخند ملیحی زد. دستش را در جیبش فرو برد و یک دستمال کاغذی تمیز در آورد. با دقت دستمال کاغذی را باز کرد و به آرامی پر را در دستمال گذاشت. یقین داشت در طول عمر کوتاهش «پـر»ی به این زیبایی ندیده بود، پری سفید رنگ و بزرگ. رو به حرم گفت: «همون جوری که قول دادم، برای همیشه ازش نگهداری می‌کنم، ممنونم آقاجون.»

این را گفت و با لبخند شیرینش از حرم خارج شد.

پی نوشت: آن کودک، نامش مهدی بود.

  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۸
  • Mahdi

دیشب تو یه کانال تلگرامی فراخوان جشنواره "فیلم‌کوتاه و فیلم‌نامه‌کوتاه قم" رو دیدم. یکهو فکر فرستادن فیلم‌نامه‌ای که دو ماه پیش نوشتم افتاد تو سرم. با این که اولین فیلم‌نامه‌ای بود که نوشتم ولی احساس خوبی نسبت بهش دارم. (قبلا کاغذ زیاد سیاه کردم ولی هیچ کدوم به جایی نرسیدن!) فیلم‌نامه رو هم همون موقع برای حضرت استاد فرستادم که نظر خوبی روش داشت و گفت بیا تهران مفصل در موردش صحبت کنیم که هنوز فرصت نشده برم. (البته استادهم که سرشون ماشالله خیلی شلوغه) با این حال بازم برای فرستادن مردد بودم که بعد از مشورت با استاد، این نتیجه حاصل شد که بعله حتما باید بفرستمش برای جشنواره. از صبح تا حالا ده بار خوندمش و کلی تغییر و جابه‌جایی توش حاصل شده. اسمی هم نداره فعلا. خیلی زور زدم ولی اسم نمیاد که نمی‌آد!!! مهلت تحویل آثار جشنواره هم تا دهم دی‌ماهه و باید دید که چه پیش میاد. ایشالا که خیره...

2دی94


  • Mahdi

ابو هاشم جعفری می‌گوید:

خدمت امام هادی علیه السلام شرفیاب شدم، آن حضرت با من به زبان هندی سخن گفت و من نتوانستم به خوبی پاسخ دهم، در مقابل آن حضرت سطل کوچکی پر از سنگریزه بود. امام یکی از آن سنگریزه‌ها را برداشت و در دهان مبارک خود نهاد و قدری  آن را مکید، سپس آن را به من مرحمت نمود و من آن را در دهانم گذاشتم، به خدا قسم از نزد آن حضرت بلند نشدم مگر این که با هفتاد و سه زبان می‌توانستم صحبت کنم که یکی از آن ها هندی بود.

منبع: کتاب القطره


  • Mahdi
آخرین نظرات