مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

مهدی بلاگ

بلاگ‌نوشت‌های روزانه یک هنردوست

اینجا دیگه کجاست؟
علامه جعفری و فرزندش دکتر غلام رضا جعفری عازم انگلستان می شوند. در لندن، استاد در بیمارستان "یستر" بستری می گردد و مداوا آغاز می شود.

نقل است: چند ساعت قبل از فوت، یکی از اعضای سفارت ایران در لندن، همراه با پزشک معالج و چند نفر دیگر وارد اتاق استاد می شوند. به محض ورود متوجه می شوند که استاد در حالی که به سختی نیم خیز شده است، درحال تعظیم کردن به سمتی از اتاق است. استاد همین که متوجه ورود افراد به اتاق می شوند، با دست چپ به آن ها علامت می دهد که از اتاق خارج شوند.
سه ساعت قبل از فوت، استاد به دکتر غلام رضا جعفری اشاره ای می کند. اشاره به معنای درخواست استاد از فرزند بود. اما دکتر غلام رضا جعفری متوجه درخواست پدر نمی شد. دکتر جعفری تلاش می کند تا منظور پدر را متوجه شود اما ناکام می ماند. سرانجام، پس از حدود دو ساعت ، منظور پدر را درک می کند.
داخل کیف استاد ، پلاکی بود که اسم خداوند و نام ائمه حک شده بود. اطراف آن پلاک، پارچه سبزی پیچیده شده بود. این پارچه را چند ماه قبل از فوت استاد، یکی از دوستانش از کربلا آورده بود. منظور استاد از آن اشارات، همین پارچه سبز بود.
دکتر غلامرضا جعفری، به سرعت به محلی که آن پارچه سبز بود می رود و آن را می آورد. زمان رفت و برگشت، یک ساعت به طول می انجامد. زمانی که دکتر جعفری وارد بیمارستان می شود، متوجه می شود اتاقی که استاد در آن بستری بود، بسته است و دوستان ، پشت در اتاق ایستاده اند.
پرستار خبر فوت پدر را می دهد. دکتر جعفری بی تاب و متأثر وارد اتاق می شود. جسد استاد روی تخت بود و پارچه سفیدی جسد را پوشانده بود.
بی تابی دکتر جعفری ، بیشتر از آن رو بود که چرا کمی زود تر منظور پدر را درک نکرده بود، تا پیش از فوت استاد، پارچه را برای او بیاورد.
دکتر جعفری پارچه را از روی استاد کنار می زند و در حالی که به شدت متاثر بود، و گریه می کرد، خود را به خاطر دیر رسیدن مواخذه می کرد. در این حال پارچه سبز را روی صورت استاد می گذارد.
در این حال استاد چشم هایش را باز کرد، لبخندی زد، و چشم هایش را بست.

منبع: کتاب "صد مرد، صد مرگ" به نقل از "فیلسوف شرق"


  • Mahdi

زمانی که اسکندر، پادشاه مقدونی به عنوان فرمانده کل یونان در لشکرکشی به ایران انتخاب شد، از همه طبقات برای تبریک نزد او می آمدند، اما «دیوژن»، حکیم معروف یونانی که در «کورینت» به سر می برد، کمترین توجهی به او نکرد…

اسکندر خودش به دیدار او رفت. دیوژن ، از حکیمان کلبی یونان، در برابر آفتاب دراز کشیده بود. وی چون حس کرد جمع فراوانی به طرف او می آیند، کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می آمد ، خیره کرد؛ اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سمت او می آمد نگذاشت، و شعار استغنا و بی اعتنایی را حفظ کرد.

اسکندر به او سلام کرد و سپس گفت: اگر از من تقاضایی داری بگو!

دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم. من از آفتاب استفاده می کردم و تو اکنون جلوی آفتاب را گرفته ای کمی آن طرف تر بایست. این سخن در نظر همراهان اسکندر ابلهانه آمد؛ اما اسکندر که خود را در برابر او حقیر دید، در اندیشه فرو رفت و پس از آن که به راه افتاد، گفت:

به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم!

  • Mahdi

گویند مردی در وصف شهر هرات که مدعی بود روزگاری فوق العاده بزرگ و پر جمعیت بوده، داد سخن می‌داد؛ کار را به جایی رساند که گفت:

«در آن وقت در هرات بیست و یک هزار احمد یک چشم کله پز وجود داشته است!!!»

با توجه به این‌که همه نامشان احمد نبوده و همه‌ی احمد نام‌ها یک چشم نبوده‌اند و همه‌ی احمد‌های یک چشم کله‌پز نبوده‌اند، پس اگر فقط عدد احمد‌های یک چشم کله‌پز را بیست و یک هزار نفر بدانیم حساب کنید عدد سایرین چقدر بوده؟؟

شهید مطهری
خدمات متقابل اسلام و ایران


  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۷:۰۰
  • Mahdi

عارفی قصد تشرف به حج داشت.

فرزندش از او پرسید: به کجا می‌روی؟

عارف گفت: به سوی خانه پروردگارم! فرزند، گمان کرد که هر کس خانه او را ببیند، خود پروردگار را هم می‌بیند، لذا مشتاق همراهی با پدر شد و گفت: چرا مرا با خود نمی‌بری؟
پدر گفت: تو صلاحیت این سفر را نداری. فرزند گریه کرد بالاخره پدر را راضی نمود.
چون پدر و پسر به میقات رسیدند، هر دو محرم شده و حرکت کردند و وارد بیت‌الله شدند. فرزند، مات و مبهوت همه‌جا را نگریست و پرسید: پروردگارم کجاست؟
پدر گفت: خداوند در آسمان است.
فرزند که این سخن را شنید، فریادی زد و و بی‌هوش شد و از دنیا رفت.
پدر متأثر شد و فریاد برآورد: پسرم چه شد؟ پسرم کجاست؟
از زاویه خانه، ندایی به گوشش رسید که تو خانه خدا را می خواستی و به آن رسیدی، و او خود پروردگار را می‌طلبید و خدای خانه را یافت و اینک در مقامی بالا نزد پروردگار است.

منبع: داستان‌های کشف الاسرار

  • Mahdi
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۶:۲۸
  • Mahdi

زنی پا به کافه بستنی فروشی می گذارد و فریاد می‌زند: « پاسکو آل!»

از آن جایی که ساعت پنج بعد از ظهرِ قبل از تعطیلی است، کافه پر از جمعیت است. حتی یک میز خالی پیدا نمی‌شود و مردم منتظرند کسی صورت‌حسابش را پرداخت و میزی را خالی کند.

ورود ناگهانی آن زن و فریاد «پاسکوآل» همه را کمی پریشان می‌کند. مردها به این طرف و آن طرف نگاه می‌‍کنند، انگار در جست و جوی مردی باشند که اسمش را با تمام حنجره در آن‌جا فریاد زده‌اند:«پاسکو آل!»…

پاسکو آل شاید یکی از مردانی باشد که سر میزی نشسته است. مردها فکر می‌کنند حتما همان مردی است که چهره‌اش سرخ شده و دارد بلند می‌شود.

وضعیت درست مثل وقتی است که در سینما، در وسط فیلم چراغ‌های سالن روشن می‌شود و روی پرده، نوشته‌ای ظاهر می‌گردد: «لطفا آقای … به در خروجی سینما رجوع کند.»

همه سر خود را بر می‌گردانند تا فلان آقا را ببینند که دارد از سالن خارج می‌شود، با چهره‌ای سرخ مثل یک فلفل قرمز و پریشان مثل گوساله‌ای که می‌رود تا سر از بدنش جدا کنند.

نیم دقیقه‌ای از فریاد گذشته است و از پاسکو آل خبری نیست. او را مجسم می‌کنی که بیچاره در گوشه‌ی کافه کز کرده است و سعی دارد جسم خود را تا حد نامرئی شدن کوچک کند. در همان حالی که چندین و چند جفت چشم روی چهره‌ی حاضران می‌چرخند تا درک کنند آن فریاد ناگهانی به چه کسی مربوط می‌شده است.

آن‌چه باعث شگفتی و حیرت است این است که زن به شخص خاصی نگاه نکرده بود. پیراهن گل‌دار بر تن دارد کیف و کفش هر دو سبز رنگ هستند و به نحو عجیبی به انتهای کافه خیره مانده است. انگار خود او هم واقعا نمی داند پاسکو آل چه کسی است. گویی صرفا تنبیه‌اش کرده‌اند و محکوم بوده است پا به مکانی عمومی بگذارد و اسم پاسکو آل را فریاد بزند. بی آن که انتظاری داشته باشد.

دقیقه‌ی بعد از فریاد زن بسیار طولانی است. یکی از خانم‌های میز مجاور ما که قاشق بستنی‌اش در هوا معلق مانده و چهره‌اش کمی گلگون شده است، نگاهی به زن انداخت و دوباره به خوردن بستنی ادامه داد. زن دیگری که سر میز روبه روی او نشسته بود به نحوی موذیگرانه خندید.

فقط ما مرد‌ها در انتظار باقی مانده بودیم. برای لحظه‌ای در آن کافه هیچ کس تکانی نخورد. گاه به نظر می رسید یک نفر دارد دیوانه می‌شود و می‌خواهد اسم آن پاسکو آل اسرار آمیز را فریاد بزند؛ اسم موجودی که گویی محو شده و به زمین فرو رفته است.

زن پس از مدتی که در انتظار جواب ماند، عقب گرد کرد و از کافه خارج شد، درست با همان حالت پریشان و مشوش که داخل شده بود. کافه به حال عادی خود برگشت، انگار هر مردی که سر جای خود نشسته بود خدا را شکر می‌کرد که در روز تولد پدر و مادرش به این فکر نیافتاده بودند اسمش را پاسکوآل بگذارند.


نوشته‌های کرانه ای، (گابریل گارسیا مارکز)


  • Mahdi
آخرین نظرات