نقل
است: چند ساعت قبل از فوت، یکی از اعضای سفارت ایران در لندن، همراه با
پزشک معالج و چند نفر دیگر وارد اتاق استاد می شوند. به محض ورود متوجه می
شوند که استاد در حالی که به سختی نیم خیز شده است، درحال تعظیم کردن به
سمتی از اتاق است. استاد همین که متوجه ورود افراد به اتاق می شوند، با دست
چپ به آن ها علامت می دهد که از اتاق خارج شوند.
سه ساعت قبل از فوت،
استاد به دکتر غلام رضا جعفری اشاره ای می کند. اشاره به معنای درخواست
استاد از فرزند بود. اما دکتر غلام رضا جعفری متوجه درخواست پدر نمی شد.
دکتر جعفری تلاش می کند تا منظور پدر را متوجه شود اما ناکام می ماند.
سرانجام، پس از حدود دو ساعت ، منظور پدر را درک می کند.
داخل کیف استاد
، پلاکی بود که اسم خداوند و نام ائمه حک شده بود. اطراف آن پلاک، پارچه
سبزی پیچیده شده بود. این پارچه را چند ماه قبل از فوت استاد، یکی از
دوستانش از کربلا آورده بود. منظور استاد از آن اشارات، همین پارچه سبز
بود.
دکتر غلامرضا جعفری، به سرعت به محلی که آن پارچه سبز بود می رود و
آن را می آورد. زمان رفت و برگشت، یک ساعت به طول می انجامد. زمانی که
دکتر جعفری وارد بیمارستان می شود، متوجه می شود اتاقی که استاد در آن
بستری بود، بسته است و دوستان ، پشت در اتاق ایستاده اند.
پرستار خبر
فوت پدر را می دهد. دکتر جعفری بی تاب و متأثر وارد اتاق می شود. جسد استاد
روی تخت بود و پارچه سفیدی جسد را پوشانده بود.
بی تابی دکتر جعفری ،
بیشتر از آن رو بود که چرا کمی زود تر منظور پدر را درک نکرده بود، تا پیش
از فوت استاد، پارچه را برای او بیاورد.
دکتر جعفری پارچه را از روی
استاد کنار می زند و در حالی که به شدت متاثر بود، و گریه می کرد، خود را
به خاطر دیر رسیدن مواخذه می کرد. در این حال پارچه سبز را روی صورت استاد
می گذارد.
در این حال استاد چشم هایش را باز کرد، لبخندی زد، و چشم هایش را بست.
منبع: کتاب "صد مرد، صد مرگ" به نقل از "فیلسوف شرق"
- ۳ نظر
- ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۴